حقّ آل محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم)
امام صادق(علیه السلام) فرمود: زني از انصار مدينه خاندان ما را دوست ميداشت و بسيار به ديدار آنها ميآمد. روزي عمربن خطاب آن زن را كه به قصد ديدار خاندان ما
ميرفت ديد و از او پرسيد: اي پيرزن انصاري به كجا ميروي؟ پيرزن پاسخ داد: نزد آل محمّد ميروم تا به آنها سلام كنم و ديداري تازه نمايم و حقّشان را ادا كنم. عمر به او گفت: واي بر تو! امروز آنها حقّي بر گردن تو و ما ندارند. آنها فقط در زمان رسول اكرم(ص)بر گردن ما حق داشتند ولي امروز ديگر حقّي ندارند، برگرد. آن زن برگشت و پس از مدّتي نزد امّ سلمه رفت. از او پرسيد چرا اين بار دير به خانهي ما آمدي؟ پيرزن پاسخ داد: من ميآمدم كه در بين راه عمر را ديدم و گفتگوي خود با عمر را به امّ سلمه گزارش داد. امّ سلمه گفت: دروغ گفته است، حقّ آل محمّد تا روز قيامت بر مسلمين واجب است. حقّ آل محمّد، وجوب محبّت اكرام و اطاعت از آنهاست.
نيكي به سادات
صاحب كتاب شرايع كه از فقها و دانشمندان بزرگ شيعه است در كتاب فضائل علي بن ابيطالب(علیه السلام) مينويسد:
ابراهيم بن مهران گفت: در شهر كوفه تاجري بود به نام ابوجعفر كه در كسب، روش بسيار پس
نديدهاي داشت. روش او صرفاً جمع ثروت نبود بلكه بيشتر توجّه به رضايت و خشنودي خداي داشت. هرگاه يكي از سادات چيزي از او به قرض ميخواست هيچگونه عذر و بهانهاي نميآورد، به غلامش ميگفت: بنويس علي بن ابيطالب چقدر قرض كرده است، اين نوشته را به همان حال ميگذاشت، مدّت زيادي به اين روش گذرانيد تا كمكم سرمايهي خود را از دست داد. روزي غلام خود را گفت: دفتر حساب را بياور و نام هر كدام از بدهكاران را كه از دنيا رفته بودند از دفتر محو كرد و كساني كه زنده بودند را مطالبه كرد، اين كار جبران ورشكستگي او را نكرد. روزي درب منزل نشسته بود، مردي از روي تمسخر به او گفت: چه كردي با كسي كه هميشه به نام او قرض ميدادي و دل خوش كرده بودي كه نامش را در دفتر مينويسي؟(منظورش علي بن ابيطالب(علیه السلام) بود) تاجر از اين سرزنش اندوهگين شد. شب در خواب حضرت رسول(ص) و امام حسن و امام حسين(علیه السلام) را ديد. رسول اكرم(ص) به امام حسن فرمود: پدرت كجاست؟ علي(علیه السلام)عرض كرد: من در خدمت شما هستم. فرمود: چرا طلب اين مرد را نميدهي؟ گفت: آمدم طلب او را در خدمت شما بپردازم و كيسهي سفيدي كه محتوي هزار اشرفي بود به او داد و فرمود: بگير اين حقّ توست و از گرفتن خودداري مكن، بعد از اين هر يك از فرزندان من قرض خواست به او بده، ديگر مستمند و فقير نخواهي شد. ابوجعفر از خواب بيدار شد، ديد كيسهاي در دست دارد آن را برداشت و به زوجهي خود نشان داد. زن ابتدا باور نكرد. مرد جريان خواب را شرح داد. زن گفت: اگر خوابت حقيقت دارد آن دفتر را نشان بده. چون دفتر را بررسي كردند هر كجا قرض به نام علي بن ابيطالب(علیه السلام) بود، مبلغ آن محو و ناپديد شده بود.
مجوسي سعادتمند
سبط بن جوزي كه از مورخين مشهور است در تذكرة الخواص مينويسد:
مردي از علويين در بلخ ساكن بود و يك زن و چند دختر داشت، پس از مدّتي آن مرد فوت كرد، وضع زندگي آن زن(از نظر معاش) بسيار سخت شد، چون آبرومند بود، به واسطهي سرزنش دشمنان نتوانست در بلخ بماند از اينرو به سمرقند رفت. زن گفت: موقع بسيار سردي با بچّههايم وارد سمرقند شديم، دختران خود را داخل مسجدي جاي دادم و در شهر جستجو كردم تا شايد چيزي براي آنها تهيّه كنم. چشمم به محلي افتاد كه مردم اطراف مردي را گرفتهاند، پرسيدم اين شخص كيست؟ گفتند: شيخ شهر و بزرگ اين ناحيه است، نزد او رفتم و جريان را شرح دادم. شيخ گفت: اگر اين طور است شاهدي بياور كه خود و بچّههايت سيّد هستيد و ديگر توجّهي به من نكرد. از آن شيخ مأيوس شدم. به طرف مسجد بازگشتم، در راه ديدم مردي روي سكّويي نشسته و عدّهاي ايستادهاند، پرسيدم كيست؟ گفتند: اين داروغه شهر است و مجوسي مذهب است، گفتم: پيش اين ميروم شايد خدا فرجي در كار ما به دست اين مرد قرار دهد. نزديك او رفتم و حال خود را براي او شرح دادم، خادمي را صدا زد و گفت: برو به خانهي من و به زوجه بگو نزد من بيايد. خادم رفت، چيزي نگذشت كه زن مجوسي با وضعي آراسته و عدّهاي كنيز آمد. مرد گفت: با اين زن علويه برو در مسجد فلان محله و بچّههاي او را به خانه بياور، آن زن به مسجد آمد و بچّهها را برداشت و به خانه آمديم، براي ما اطاقي جداگانه قرار داد و ما را به حمام فرستاد و لباسهاي مناسب براي ما آماده كرد و بعد از حمام انواع غذاها را آورد و آن شب را به بهترين وضعي گذرانديم.
نيمهي شب همان شيخ شهر كه مسلمان بود در خواب م
يبيند قيامت برپا شده و پرچمي بالاي سر حضرت رسول اكرم(ص)در اهتزار است و قصر بسيار زيبايي از زمرّد به چشم ميخورد، ميپرسد: اين قصر از كيست؟ به او ميگويند قصر متعلّق به مردي است كه مسلمان و خداپرست باشد، خدمت رسول اكرم ميرود تا شايد اجازهي ورود به آن قصر را بگيرد، ولي رسول اكرم از او رو بر ميگرداند. شيخ ميگويد: يا رسول الله از من رو ميگرداني با اينكه من مسلمانم، حضرت ميفرمايد: گواه بياور كه تو مسلماني. شيخ متحيّر ميشود، حضرت ميفرمايد: فراموش كردي چه گفتي به آن زن علويه؟ اين قصر متعلّق به كسي است كه آن زن را ديشب پناه داد. شيخ از خواب بيدار شده از آشفتگي بر سر ميزند و ميگريد، غلامان خود را در شهر ميفرستد تا محلّ آن زن را پيدا كنند،خود هم در ميان شهر جستجو ميكند تا سرانجام اطّلاع مييابد در خانهي مجوسي به سر ميبرند. پيش داروغه مجوسي رفته ميپرسد: آيا از زن علويهاي خبر داري؟ گفت: آري آنها در خانهي ما هستند. شيخ گفت: آنها را با من بفرست كه كاري دارم. مجوسي ميگويد: چنين عملي ممكن نيست و تو حق نداري كه اين طور به من دستوري دهي، شيخ هزار دينار پيش او گذاشته و درخواست ميكند كه اين پول را بردار و آن زن را در اختيار ما بگذار. داروغه ميگويد: اگر صد هزار دينار هم بدهي آنها را به تو نميدهم، شيخ چون اصرار زيادي ميكند مجوسي ميگويد: خوابي كه تو ديدهاي من هم ديدهام و قصري كه تو مشاهده كردي خداوند به من داد، تو با اسلامت به من افتخار ميكني. به خدا قسم هيچ كدام از خانوادهي ما نخوابيد، مگر اينكه به دست آن علويه مسلمان شد، در خواب ديدم كه رسول خدا(ص) فرمود: آن قصر از تو و خانوادهات است، براي اينكه آن علويه را پناه دادي و تو از اهل بهشتي.
در اثر محبّت، علوي گناهكار توبه كرد<B> ;
علي بن عيسي وزير گفت: من به علويين نيكويي و احسان ميكردم و در مدينه سالانه براي هر يك از آنها مخارج زندگي و لباس به اندازهاي كه كافي باشد ميدادم. هميشه از نزديك ماه رمضان شروع به توزيع سهميه ميكردم تا آخر ماه تمام ميشد. در ميان علويين مردي بود از اولاد حضرت موسي بن جعفر(علیه السلام) كه در هر سال پنج هزار درهم به او ميدادم. يك روز زمستاني در خياباني گذر ميكردم همان مرد را ديدم مست افتاده و تمام لباسها و سر و صورتش به گل آلوده شده و وضعي بسيار تأثّرانگيز دارد. با خود گفتم: به چنين فاسقي در هر سال پنج هزار درهم ميدهم و او در راه نافرماني خدا مصرف ميكند، ديگر امسال به او نميدهم. ماه رمضان رسيد آن مرد درب خانهي من آمد، وقتي من آمدم سلام كرد و مطالبهي مقرّري خود را نمود. گفتم: به تو نميدهم. چون آن را در راه گناه مصرف ميكني. مگر فراموش كردهاي در زمستان ميان راه مست افتاده بودي، به خانه برگرد و ديگر از من چيزي نخواه. چون شب شد پيغمبراكرم(ص)را در خواب ديدم. مردم گرد آن حضرت جمع بودند، من هم پيش رفتم و سلام كردم، ولي ايشان روي از من برگردانيدند. بسيار دشوار و سنگين بر من آمد. گفتم: يا رسول الله! نسبت به من اين طور رفتار ميفرماييد با اينكه فرزندانت را اين قدر گرامي ميدارم و به آنها بخشش مينمايم كه ساليانهشان را كفايت ميكند، آيا جزاي خوبيهاي من اين است كه از من روي بگرداني؟ فرمود: آري چرا فلان فرزند مرا با چنان حالي از در خانهات برگردانيدي نااميد كردي؟ عرض كردم: چون او را در حال معصيت و گناه ديدم و حكايت را شرح دادم و گفتم: كم
ك به او را قطع كردم تا كمك به معصيت نكرده باشم. فرمود: تو آن پول را به خاطر او ميدادي يا به خاطر من؟ گفتم: به جهت شما. فرمود: ميخواستي از آنچه از او سر زده بود به واسطهي اينكه از فرزندان من است چشمپوشي كني؟ گفتم: به ديده منّت يا رسول الله! با احترام هر چه فرموديد انجام ميدهم. در اين موقع از خواب بيدار شدم، صبحگاه از پي آن مرد فرستادم، وقتي كه از وزارتخانه برگشتم دستور دادم او را وارد كنند و به غلام خود گفتم: ده هزار درهم در دو كيسه براي او بياورد، چون وارد شد من نيز ده هزار درهم را به او دادم و با خشنودي از من گرفت و رفت. همين كه به وسط منزل رسيد برگشت و گفت: اي وزير! سبب راندن ديروز و مهرباني امروز و دو برابر كردن سهميه من چه بود؟ گفتم: جز خير چيزي نبود، به خوشي برگرد. گفت: به خدا سوگند تا از جريان اطّلاع پيدا نكنم بر نميگردم. آنچه در خواب ديدم به او گفتم. ناگاه اشكش ماننده ژاله از چشمش جاري شد و گفت: پيمان واجب و لازم با خداي خود بستم كه ديگر گرد معصيت نگردم و هرگز پيرامون آنچه ديدي نگردم تا جدّم محتاج نشود با تو محاجّه كند، بدين طريق از گناه كناره گرفت و توبهي نيكويي كرد.
مسلمان شدن مجوسي به دعاي سادات
در تذكرة الخواص از ابن ابي الدنيا نقل شده: مردي حضرت رسول(ص) را در خواب ديد كه به او فرمود: برو و به فلان مجوسي بگو آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار شد ولي از رفت خودداري كرد. مجوسي مرد ثروتمندي بود. مرتبهي دوّم باز در خواب ديد كه حضرت همان سخن را به او فرمود. باز هم نرفت. مرتبهي سوّم باز در خواب ديد كه حضرت فرمود: برو به آن مجوسي بگوي خداوند آن دعا را مستجاب كرد. فرداي آن شب پيش آن مجوسي رفت و گفت: من فرستادهي رسول خدا(ص) هستم و پيك او هستم، به من فرمود: به تو بگويم آن دعا مستجاب شد. مجوسي گفت: مرا ميشناسي و دين و مسلك مرا ميداني. جواب گفتم: بلي مجوس هستي. گفت: من منكر دين اسلام و پيغمبري حضرت محمّد(ص) بودم تا همين ساعت، ولي الان شهادتين ميگويم و مسلمان ميشوم.
پس از آن تمام خانواده را خواست و به آنها گفت: تا اكنون گمراه بودم ولي اينك هدايت شدهام و نجات يافتهام، هر كس از بستگان من مسلمان شود آنچه از اموال من در دست اوست همانطور در اختيارش باشد و هر كسي امتناع ورزد دست از اموال من بردارد. تمام بستگان او اسلام آوردند. دختري داشت كه او را به پسر خود تزويج كرده بود، بين آنها جدايي انداخت. به من گفت: ميداني آن دعا چه بود؟ گفتم: به خدا سوگند من هم اكنون ميخواستم بپرسم. مجوسي تازه مسلمان گفت: هنگامي كه دخترم را به پسرم تزويج كردم وليمهي مفصّلي تهيّه نمودم و تمام دوستان را به آن دعوت نمودم. در همسايگي ما خانوادهي شريفي از سادات بودند كه بضاعتي نداشتند، به غلام دستور دادم حصير در وسط خانه پهن كند و من روي آن نشستم و در آن ميان شنيدم يكي از دختران علويه كه همسايهي ما بود بلند شد و اين طور به مادرش گفت: مادرجان! بوي خوش غذاي مجوسي ما را ناراحت كرده است. همين كه اين صدا را شنيدم بيدرنگ حركت كردم و مقداري غذا و لباس و پول براي آنها فرستادم، چشم آن دختران علوي به آن غذا و لباس افتاد و همگي بسيار مسرور شدند.
همان دختر به ديگران گفت: به خدا قسم دست به اين غذا دراز نميكنم مگر اينكه صاحبش را دعا نماييم. آنگاه دستهاي خود را بلند كردند و گفتند: خداوندا اين مرد را با جدّمان پيغمبراكرم(ص) مح
شور گردان و بقيّه آمين گفتند. آن دعايي كه حضرت به تو فرمود مستجاب شدن آن را به من اطّلاع دهي، همين دعاي كودكان سادات بود.
ميخواهم نزد حضرت زهرا(س) روسفيد باشم
در احوالات شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء نقل كردند كه:
خدمت شيخ وجوهاتي آورده بودند، شيخ پول را فرستاد به مدرسه و بين طلاب تقسيم كردند.چون هنگام نماز بود سرگرم نماز جماعت شد، از نماز اوّل كه فارغ شد بين دو نماز سيّد فقيري آمد و جلو شيخ ايستاد و گفت: سهم مرا بده. شيخ فرمود: دير آمدي، پيش از نماز هر چه بود داديم. سيّد هيچ ملاحظهاي نكرد و آب دهان خود را جمع كرد و به صورت شيخ انداخت( ميان عرب آب دهان انداختن در صورت كسي اهانت بسيار بزرگي است كه گفتهاند بدتر از كشتن است). شيخ دستي بر محاسن و صورت خود كشيد و گفت: ميخواهم پيش فاطمهي زهرا(س)روسفيد باشم و رو به جمعيّت كرد و گفت: مؤمنين هر كس ريش شيخ را دوست دارد، پولي در دامان شيخ بريزد و دامانش را جلو گرفت و مر
دم و مقلّدين هم وقتي ديدند شيخ براي اين طلبه پول جمع ميكند پول به دامان شيخ ريختند. وقتي فارغ شد با كمال ادب پولها را داد و دست سيّد را بوسيد و فرمود: مرا حلال كن و عفو فرما(جون ميخواست به خدا تقرّب پيدا كند).
احسان به سادات را قطع نكنيد
سيّد ابوالحسن طاهربن الحسين مردي عالم و با ورع بود، بين او و يك مرد خراساني رفاقت بود. مرد خراساني همه ساله حجّ ميكرد و پس از زيارت قبر رسول اكرم(ص) دويست اشرفي براي آن سيّد ميآورد و اين را براي آن سيّد هر ساله مقرّر كرده بود. تا مردي در خراسان به او گفت: مال خود را در غير محلّش صرف ميكني، زيرا طاهربن حسين آن را در غير اطاعت خدا مصروف ميدارد، اين سخن را مكرّر كرد تا اين كه خراساني را منصرف كرد و آن وجه را به غير داد و آن سيّد را ديگر ملاقات نكرد. سال دوّم هم گذشت، چون سال سوّم شد و عزم مكّه نمود، پيغمبراكرم(ص)را در خواب ديد كه ميفرمايد: اي فلاني! واي بر تو! در حقّ فرزندم سخن دش
منان را قبول كردي و صلهي خود را از او بريدي، آنچه به او نيكي داشتي قطع مكن و فوت شده را جبران كن. پس از خواب خوشحال برخواست و تدارك سفر حجّ ديد و به دستور رسول خدا(ص) به زيارت رفت.
پس از انجام مناسك و زيارت پيغمبر(ص) نزد سيّد رفت و دست و پاي او را بوسيد و در آن مجلس كه سادات و اشراف و فضلا و اعيان حضور داشتند نشست. پس سيّد طاهر فرمود: اي فلان! دربارهي من سخنان دشمن را شنيدي و جدّم رسول اكرم(ص) را در خواب ديدي و تو را به رساندن ششصد اشرفي كه قطع شده بود امر فرمود و اگر امر نميفرمود نميآوري. تو را به خدا، قضيهات غير اين است. عرض كرد: نه والله اي فرزند رسول خدا كسي جز خداي تعالي از اين واقعه خبر ندارد.
سيّدطاهر فرمود: سال اوّل و دوّم خبرت نزد من بود و سال سوّم دلم تنگ شد، پس جدّم را در خواب ديدم فرمود: غم مخور كه برايت نزد فلان رفتم و امر كردم مافات را جبران كند و صلهي تو را قطع نكند، پس حمد كردم خداي عزّوجلّ را و چون تو را ديدم دانستم كه نياورده تو را به اينجا مگر خوابي كه ديدهاي، پس خراساني برخاست و دست و پاي سيّد را بوسيد و التماس كرد كه از او به جهت گوش دادن سخنان دشمن بگذرد و مال را تسليم سيّد كرد.
مرغابي مرد
ابن جوزي در تذكرة الخواص نقل ميكند: عبدالله مبارك مدّت پنجاه سال هر دو سال يك بار براي زيارت به مكّه ميرفت، سالي مهيّاي رفتن به حجّ گرديد و از خانه خارج شد، در يكي از منازل بين راه به زني سيّده برخورد كه مشغول پاك كردن مرغابي مردهاي است. پيش او رفت و گفت: اي زن! چرا اين مرغابي مرده را پاك ميكني؟ آن زن گفت: كاري كه براي تو فايده ندارد از چه رو ميپرسي؟ عبدالله اصرار زيادي كرد. زن گفت: حال كه اين قدر اصرار ميورزي ميگويم. من زني علويه هستم و چهار دختر دارم كه پدر آنها چندي پيش از دنيا رفته، امروز روز چهارم است كه ما چيزي نخوردهايم و به حال اضطرار افتادهايم و مرده بر ما حلال است. اين مرغابي را پيدا كردهام و ميخواهم براي بچّههايم غذا تهيّه كنم.
عبدالله ميگويد: در دلم گفتم واي بر تو! چگونه اين فرصت را از دست ميدهي؟ به زن اشاره كردم دامنت را باز كن، چون باز كرد دينارهايي را كه براي حجّ آماده كرده بودم در دامن زن ريختم، سر به زير انداخت و رفت. من همه به خانه برگشتم و خدا ميل رفتن به حجّ را از دلم برداشت و به شهر خود بازگشتم. مدّتي گذشت تا مردم از مكّه برگشتند، پس براي ديدار همسايگاني كه از مكّه بر ميگشتند به خانهي آنها ميرفتم و هر كدام مرا ميديدند ميگفتند: با ما هم در فلان جا بودي و ما شما را در فلان محل ديديم، من به آنها تهنيت ميگفتم و آنها نيز مرا ميگفتند: حجّ تو هم قبول باشد!
آن شب در انديشه و تعجّب به خواب رفتم، در خواب حضرت رسول(ص) را ديدم كه فرمود: عبدالله چون به يك نفر از بچّههاي من رسيدگي و كمك كردي از خدا خواستم ملكي را به صورت تو خلق كند تا هر ساله تا روز قيامت برايت حجّ كند، اينك ميخواهي حجّ برو تا ترك حجّ كن.
كسي كه نيك بود در زمانه كردارش ****** مسلم است كه ماند به نيكي آثارش
كسي كه مايهي درد و غم كسان باشد ***** به درد و غم بنمايد خدا گرفتارش
جزاي فعل بد و نيك هر كسي بيند ***** اگر چه كوه بود يا چه ذرّه مقدارش
http://safirehedayat.com