«بازار» نام داستانی از خالد نویسا، نویسنده افغان است که در ادامه می خوانید:
داستاننویس از کافه «بامیان» برآمد
و به طرف جاده «سپاهی گمنام» راه افتاد. کتابچه یادداشتاش را از جیب درآورد. در صفحه آخر یادداشت روزانهاش نوشته بود: «موضوعات زیادی درهرجا وجود دارند که باید آنها را انتخاب ک
رد و از هر یک آن داستانی ساخت».
به طرف دریای کابل رفت. باد آخر زمستان از لب دریا برخاست و به صورتش خورد. چون لباس تمیزی پوشیده بود، چند کودک یله گرد و کنجکاو نزدیکش ایستادند و خیره به وی نگریستند. از میان آنها یک پسرک گدا؛ مثل خروس گرسنهیی که در دست کسی دانه ببیند به طرفش آمد. داستاننویس از پشت عینک دوربینش به او نگریست و در کتابچهاش نوشت:
«شاید برتری و خوشبختی مردهها در این باشد که هرگز از گرسنهگی و س
رما زنده نمیشوند، اما زندگان از گرسنگی و سرما میمیرند.»
به طول پیادهرو راه افتاد. چشمش به پسری افتاد که ریسمان گوسپندی را به زور میکشید. گوسپند بیدلیل ضد کرده و به زمین چسپیده بود. داستاننویس پیش رفت و پرسید:
– چرا؟
پسرک گفت:
ــ نمیرود.
داستاننویس گفت:
ــ کجا میبریاش؟
پسرک گفت:
ــ میفروشم. به یک قصاب در «چنداول». پریروز مادرم زیر موتر شد و مرد. دریور این را خیرات آورد. میفروشمش، چیزی نداریم.
داستاننویس در کتابچهاش نوشت:
موضوع یک:
پسرک با گوسپند ضد کردهاش… (اما این موضوع بیشتر برای عکاسی خوب است.)
چیز دیگری توجه داستان نویس را جلب نکرد. دقایقی بعد صدای زنی به تیزی صدای یک مرغ زیر کارد رفته به گوشش خورد. به صاحب صدا نگریست. پیرزنی دید که مثل یک سنگ پشت از پهلویش رد شد و در میان انبوه مردم رفت. پیرزن چنان خمیده بود که تصور نمیشد آسمان را دیده باشد. با آن موهای سپید و صورت سیاه به عکس نگاتیفی میمانست. صدایش تا حد مویه بلند شده بود. داستاننویس به صورت چرک پسرکی دید که بیمضمون و بیدلیل او را تعقیب میکرد. ازش پرسید:
ــ چی گفت؟
پسرک گفت:
ــ عصایش را گم کرده است. دو ساعت میشود که بازار را گز و گام میکند. میگوید که یادگار پسرش بود، میگوید که «تفنگیها» بچهاش را در زمان جنگ در خانه کشتند و مالشان را توبره کرده بردند. من میشناسمش. او بچهاش را در خانه خود دفن کرده است.
& lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>داستاننویس در کتابچه یادداشتش نوشت:
موضوع دو:
<P style="TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 10pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl; mso-margin-top-alt: auto; mso-margin-bottom-alt: auto" dir=rtl class=MsoNormal align=justify& gt;پیرزن، عصای گمشده، قبر پسرش در خانه… دشمن داری؟ نه. اولاد داری؟ ها… (اما این موضوع برای یک خبرنگار جالب است.)
داستاننویس به طرف مسجد «پل خشتی» رفت. در ازدحام لزجی مردم این سو و آن سو شد و برای اینکه توجه گدایان را به خود جلب نکند در کنج مسجد ایستاد. به هر چیزی که در دید رساش بود نگریست. نگاهش به دختر و پسر جوانی افتاد که با قهقهه از رو به رویش گذشتند. دختر چهرهیی شگفته داشت … . هر دو به طرف رسته زرگریها راه افتادند. &l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” dir=ltr>
داستان نویس یادداشت کرد:
موضوع سه:
دختر و پسر (سر زنده گی و شادابی، بیخیالی…)
لحظهیی فکر کرد. خوب که فکر کرد موضوع سوم را خط زد.
چند لحظه بعد رو به رویش مرد پتوپوشی بر زنی صدا زد:
ــهای خانم! شما دختر آقا سید علی محمد هستی؟
زنی که به ماتکه خشت میمانست ایستاد. بال راست چادرش را به شانه چپ انداخته بود. چشمهای خرماگونش را به مرد دوخت و گفت:
ــ شما اینجا چی میکنی آقا جواد؟
جواد به اندازه کسی که به آفتاب بنگرد چشمهایش را تنگ کرد. گفت:
ــ تقریباً چهل روزی میشود که شما را میپالم. ان شاالله که دوست پدرت را فراموش نکردهای؟ پدرت خوبِ خوب بود. چند وقتی دنبال کار در مشهد و تهران ویلان و سرگردان بود، اما بالاخره رفت به شیرخان کرمان. حالا در کار ساختمان مشغول است. گفت که تأکید کنم که چهل روز بعد میآید. میآید و همین جا با شما میماند. والله خیلی دلش برایت تنگ شده است. حتی میگریست. برایت نامه فرستاده است.
چشمهای زن نم کشیدند. به پایین نگریست.
جواد ادامه داده گفت:
&l t;P style=”TEXT-ALIGN: justify; LINE-HEIGHT: 200%; MARGIN: 0in 0in 10pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl; mso-margin-top-alt: auto; mso-margin-bottom-alt: auto” dir=rtl class=MsoNormal align=justify>ــ گفت ان شاالله و الرحمن که آمد، اولین کارش ساختن یک خانه برای تو و بچههایت است. دیگر مصمم است که با شما باشد. گفت که غربت بد چیزی است. چند باری هم زنگ زد، اما رُخ نشد. گفت که آمدم برای بچهات عروسی میکنم. راستی گفت که پردهها و رخت خوابهایت را هم نو کن، که آمدم میبینم.
زن گفت:< ;SPAN dir=rtl>
ــ ببخشید. ما از آن خانه کوچ کردهایم، یقیناً که سرگردان شدهاید.
جواد گفت:
ــ بابا، چهل روزی میشود که من پول و نامه را باخود میگردانم. این است بگیرید. آقا سید علی محمد حالا ساختمان یک مسجد را اجاره کرده است. گفت همین که گلدستهاش به آخر رسید میآید پیشات. گفت گلدسته کارش زیاد نیست، اگرچه بسیار بلند و باریک است. ان شاالله که به آرزوی خود برسد.
زن نامه را گرفت و با تلخی گفت:
ــ اما پدرم تقریباً چهل روزی میشود که زندگی خود را به من و شما بخشیده است.
جواد مثل اینکه دشنام شنیده باشد به زن نگریست و در میان ریش ماش و برنجش ترش ش
د.
زن گفت:
ــها. او از سر همان گلدسته پایی
ن افتاد و جان داد. شاید همان روزی که این نامه را به شما داده یا یکی دو روز بعد. جنازهاش را آوردند. پس فردا روز چهلش است.
زن بینیاش را کش کرد و بغضش را فرو خورد. از دستکولش کاغذی کشید و به جواد داد.
ــ حتماً به این نشانی به ختم قرآن بیایید.
داستان نویس تا دو دقیقه دیگر آنها را زیر چشم گرفت تا آن دو همدیگر را باور کردند. بعد از آن کتابچه یادداشتش را درآورد و نوشت:
موضوع چهار:
زن، نامه، نامه رسان… (ما در واقع شکار یک سلسله بهانههاییم. زندگی بوسیدن هواست ــ این را باید نوشت. اما چی فایده؟)
داستاننویس به طرف خالی جاده راه افتاد. به آسمان نگریست. در کنج راست آسمان ابر سیاهی دمه کرده بود. بالای سرش را ابرهای خاکستری پوشانیده بود. کمی دورتر ابرهای سپید و بعد هم ابرهای فولادی رنگ، به گونهیی که دیگر این گپ غلط به نظر میرسید که آسمان همه جا یکرنگ است.
منبع: بوطیقا
بخش ادبیات تبیان