ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

تصادفی که تصادفی نبود

فهرست مطالب

میدونم شکسته، نگران نباش، زود خوب میشه…


 هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وب‌نوشته‌ای. اما، با خونِ روی دست‌هایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم.
حالا که شش شب از آن حادثه می‌گذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثه‌ای آنقدر هولناک است، که آدم احساس می‌کند با نوشتنش، به سخره‌اش می‌گیرد.

&#x0D ;

بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که راننده‌اش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جاده‌ی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم می‌خورد.
بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشاره‌ی دست، به بغلِ جاده اشاره می‌کرد. کمی جلوتر، تپه‌ی سمت مخالف جاده، که ساقه‌های برداشت شده‌ی گندم بود، در آتش می‌سوخت. شکل و شمایلِ تپه‌ی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس می‌انداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمی‌شد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خورده‌های شیشه بر روی زمین دیده می‌شد و بعد، اتومبیل پیکانی که وسط جاده، واژگون شده بود.
تصویر واژگونیِ اتومبیلِ وسط جاده و چند نفری که دور آن می‌چرخیدند و پشت زمینه‌ی تپه‌ی آتش گرفته، در آن خلوتِ نیمه شب، و صدای ناله و گریه‌ای که در سکوتِ بیابان برهوت می‌پیچید، تصویر عجیبی از ترس و وحشت را تداعی می‌کرد.


بغلِ جاده متوقف شدم، نمی‌دانستم چکار کنم، هم می‌ترسیدم و هم می‌خواستم کمک کنم. شیشه را پایین دادم و آنقدر دست‌پاچه بودم که تازه یادم افتاد که صدای موزیکِ شادِ داخلِ پنجره، با وحشتِ غمگینِ فضایِ کمی آنطرف‌تر، چه تناقضِ زشتی ساخته اس
ت.


از پنجره به بیرون نگاه کردم. اتومبیل پیکان سفید رنگ، واژگون شده بود. صدایِ چند ناله و شیونِ مخلوط در هم می‌آمد و آدم‌هایی که بر روی زمین دراز به دراز افتاده بودند. در عرض چند ثانیه‌ی کوتاه، خودم را جمع و جور کردم، پیاده شدم و سمت‌شان رفتم. پرسیدم به اورژانس زنگ زده‌اند یا نه، که گفتند زده‌اند. اما چیزی که از نزدیک دیدم، باعث شد اصلا به آن دو نفری که پشتِ پیکان روی آسفالت افتاده بودند، فکر هم نکنم.
نزدیک‌تر که رفتم، یک زن داخلِ اتومبیلِ پیکان مانده بود. یک خانم میانسال که موهایش بر روی صورتش ریخته بود و صورت و موهایش آنقدر آغشته به خون بود که چهره‌اش مشخص نبود. یا شاید هم من در جزئیات چهره‌اش دقت نکردم. ترسیده بودم، زن ناله و تقلا می‌کرد تا از پنجره‌ی عقبی پیکان که سر و ته شده بود، بیرون بیاید.
چیزی که بود، زنی با صورت و دست‌های خونی، سعی داشت خارج شود و دست‌های کمک به بیرون از پنجره دراز می‌کرد، و بزرگ‌تر از آن بود که از پنجره بیرون بیاید و در هم باز نمی‌شد. بد تر از همه، اینکه من این صحنه‌ها را می‌دیدم و هیچ‌کاری هم از دستم بر نمی‌آمد.
آن سه نفر هم داشتند با زور خارجش می‌کردند. گفتم خارجش نکنند، چون ممکن بود به ستون فقرات و نخاعش آسیب رسیده باشد و می‌بایست بی‌حرکت می‌ماند. از طرفی هم، باکِ بنزین سوراخ شده بود و بنزین به بیرون می‌ریخت. چراغ‌های اتومبیل هم که روشن بود، و احتمال آتش سوزی و انفجار وجود داشت. من رفتم از داخل اتومبیل، قفل فرمان را بیاورم تا در را باز کنیم. که تا  برگشتم، در باز شده بود، و داشتند خارجش می‌کردند. او را بر روی صندلی‌های عقبِ همان اتومبیل، که نمی‌دانم چطور یکجا به بیرون افتاده بود، خواباندیم. زن تقریبا ساکت بود و به آرامی ناله می‌کرد.


نمی‌دانستم چکار کنم، واقعا نمی‌دانستم. شده بود که تصادف ببینم، اما تصادفی که کلی آدم جمع شده باشند و ماندنِ من بیشتر به ضررشان می‌بود و ترافیک را بیشتر می‌کرد، و من هم رفته بودم. اما فکرش را هم نمی‌کردم، در یک تصادفِ نیمه شب، اولین نفری باشم که به آدم‌های نیمه جانی خوابیده بر آسفالتِ جاده برسم، و زنی هم داخلِ اتومبیل گیر افتاده باشد.
گفتم باتری را از ماشین خارج کنند، چون فکر کردم آتش سوزی احتمالا به دلیل جرقه‌ی باطری و بنزین رخ می‌دهد. چون پیکان واژگون بود، باز کردن درب کاپوت هم سخت بود.


کمی به دور و برم نگاه کردم. از دیدنِ یک لنگه‌ی کفش کوچک، واکس کفش و مدارک و کاغذهایی که بر روی زمین پخش بودند، شوکه شده بودم. با این حال، فکر کردم تصادفی نبوده که در این تصادف باشم. با اینکه شوکه شده بودم، می‌دیدم که به کمک احتیاج دارند و می‌خواستم هر جوری که هست، کمکشان کنم. در واقع، می‌خواستم به خودم کمک کنم.


صدایِ کودکانه‌ای، باعث شد به پشتِ پیکان بروم، همانجایی که دو نفر افتاده بودند. یکی‌شان مرد میان‌سالی بود که صدایش در نمی‌آمد و کمی دورتر، پسرِ کودکی، که بعدا فهمیدم فقط سیزده سال دارد. پسرک با لباسی که جزئیاتش یادم نمی‌آید و با یک شلوار گرمکنِ آبی رنگِ پاره، بر روی زمین ناله و شیون می‌کرد. شلوارش از آنجا خاطرم مانده، که مرتب می‌گفت پایش درد می‌کند. به نظر نمی‌آمد وضعش وخیم باشد، فقط بی‌تابی می‌کرد.
سعی کردم بلندش کنم، که دیدم پایش درد می‌کند. دوباره بر روی زمین خواباندمش. پسرک گریه و ناله می‌کرد، خواستم آرامش کنم که چیزی نیست، پدر و مادرش خوب هستند و به زودی همه‌چیز تمام می‌شود. گفتم که به اورژانس زنگ زده‌ایم و آمبولانس در راه است و نترسد.
می‌گفت سردش است. پسر سیزده ساله‌ای که بر روی آسفالت جاده‌ی سرد خوابیده بود، ساعت سه و چهار شب، داشت به من می‌گفت سردش است. و من جز تی‌شرتی که تنم بود، چیزی نداشتم تنش کنم. حتی داخل اتومبیل هم چیزی برای پوشاندن نداشتم. مرتب می‌گفت سردش است، چند نفر رسیدند و رو انداز آوردند، بر رویش انداختیم و کمی آرام گرفت.


به مردی که پدرشان بود سر زدم. زنده بود، چشم‌هایش باز بود، اما هیچ ناله و شیونی نمی‌کرد، یعنی اصلا صدایش در نمی‌آمد. با این حال، شدت خونریزی از سرش آنقدر بود، که بر روی آسفالتِ جاده جاری شده بود. سعی کردم با او صحبت کنم، تا از روی واکنشش، وضعیتش را تا حدودی تخمین بزنم. اما جواب نمی‌داد، و فقط گاهی پاهایش را جابجا می‌کرد، که نشانه‌ی خوبی بود. فکر می‌کنم شوکه شده بود، چون فهمیدم که خودش راننده‌ی پیکان بوده و خوابش برده بود.
آنطرفِ پیکان، همانجا که مادرش خوابیده بود، دخترک جوانی را دیدم که با یک رو انداز بر دست و یک لیوان آب در دست، کنارش نشسته بود. که من
با عجله گفتم: «بهش چیزی ندید بخوره.» جواب داد:‌ «آخه خیلی بی‌تابی می‌کنه.» گفتم به هر حال نباید چیزی به او خوراند.


دوباره صدای پسرک، حواسم را پرت کرد. رفتم کنارش و زانو زدم و باز سعی کردم به او بگویم که آمبولانس در راه است، و او باز می‌گفت سردش است. حق داشت، نیمه‌‌ی شب بود، و یک پسر به آن سن، وسطِ بیابان، بر روی آسفالت سرد خوابیده بود. اضافه بر این‌ها، حسابی ترسیده بود و این باعث می‌شد بیشتر سردش شود.
چیزی نداشتم به او بدهم، و با تمام وجود، دوست داشتم که چیزی داشته باشم. بر روی شانه‌هایش دست گذاشتم، به شیوه‌ی کودکانه‌ای گفت: «جانِ مادرِت، یه چیزی برام بیار، خیلی سردمه…» نمی‌دانستم چکار کنم، چند بار برگشتم به داخل اتومبیلم و از مادرم هم که حالا بالای سر زن میانسال رفته بود، پرسیدم. چیزی نداشتیم.


برگشتم و دوباره کنارش زانو زدم. گفتم این آمبولانس لعنتی می‌آید. و آمبولانس نمی‌آمد! می‌گفت:‌ «دروغ میگی، یک ساعته میگی آمبولانس میاد، پس چرا آمبولانس نیامد!» چرا نمی‌آمد؟ نمیدانستم! گفتم می‌آید، گفتم در راه هستند. بر سرش دست کشیدم، و از همینجا یادم هست که موهایِ کوتاهش، فرفری بود. چیز بیشتری از جزئیات هیچکدامشان به یاد ندارم.


به خودم که آمدم، دیدم تعداد زیادی اتومبیل پشت اتومبیل من ایستاده‌اند و تعداد زیادی هم رویرو، در طرف مقابلِ جاده. مشاهده‌ی تصویرِ اتومبیلی واژگون شده و سه نفری که دراز به دراز برروی جاده افتاده‌اند، اجازه نمی‌داد کسی از بغلِ جاده حرکت کند، بندازد برود به مسیرش. چیزی که آن لحظه حس می‌کردم، این بود که همه به احترامِ سه انسان و انسانیت توقف کرده بودند. بعضی پیاده شده بودند و برخی هم داخل اتومبیل‌شان مانده بودند. چند اتوبوس هم بودند که ایستاده بودند. البته به جز دو سه اتومبیلی که چند دقیقه‌ی بعد، از بغلِ جاده انداختند و رفتند.


دلم طاقت نمی‌آورد و بدون آنکه بدانم چرا، نگران پسرک بودم. می‌گفت: «سردمه، پاهام، فقط پاهام سرده، جانِ مادرِت، توروخدا پاهام فقط سرده.» روانداز و پتویی که رویش بود، نازک بود. زیرش هم که آسفالتِ جاده. همانقدر می‌دانم، که روانداز را روی پاهایش کشیدم و با دست‌هایم، انگشت‌‌ها و کفِ پاهایش را گرفتم و دست‌هایم را پتویی برای پاهایش کردم. تنها کاری که در آن لحظه می‌توانستم و بلد بودم. پسرک کمی آرام گرفت، ناله نکرد. نمی‌دانم از گرمای دستانِ سردم بود، یا از اینکه کسی کنارش هست که سعی می‌کند کمکش کند. از اینکه تنها نیست. لااقل، “خیلی” تنها نیست.


چند بار نزدیک گوشش با او حرف زدم. مردی آمد و از من پرسید که چه شده؟ گفتم پاهایش زخمی شده. پسرک، گریه کنان داد زد، شاید غُر زد که: «زخم چیه! پام شکسته!» چه خوب بود، که در این لحظات، به این حرفِ من گیر می‌داد. در آن لحظات، من، “زخمی شدن” را، بهترین واژه‌ی بدِ آن شب می‌دانستم، خصوصا اینکه فکر می‌کردم که پدرش هم احتمالا صداها را می‌شنود. آرام در گوشش گفتم: «می‌دونم شکسته، چیزی نیست که،‌ من هم یه بار از روو درِ اتاق افتادمو دستم شکست. تو هم مثلِ من، پات شکسته. گچ می‌گیرن، خوب میشه.» و این در حالی بود، که حتی نمی‌دانستم برای پایش دقیقا چه اتفاقی افتاده.
دوباره آرام در گوشش گفتم: «ببین الآن اینجوری می‌کنی، مامان بابات میشنون، ناراحت میشن، حالا فکر می‌کنن چی‌شده. گریه نکن، بزار اونا ناراحت نشن.» خوب می‌دانستم که او برای این حرف‌ها، بچه است، با این حال، می‌دانستم چطور باید با بچه‌ها صحبت کرد.


تمام این اتفاقات در حالی بود، که هیچ‌کدام از این سه نفر، از حال هم خبر نداشتند و همه روی زمین افتاده بودند. پدر و پسر در یک طرف و مادر در آن طرفِ اتومبیل پیکان.
پسرِ بزرگتر، که هجده سال داشت، می‌گفت که در اتومبیل خواب بوده که تصادف شده،‌ و وقتی پیاده شده، این صحنه را دیده و دقیقا نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است. و در حالِ جمع کردن مدارک اتومبیل بود، که تا شعاع چندین متر، بر روی زمین پخش شده بودند. سعی کردم به او کمک کنم، کاغذها را از روی زمین جمع می‌کردم. رسیدِ باربری، فاکتور خرید یا فروشِ چیزی، کاغذی که نشانی
یا شماره تلفنی رویش بود، کارتِ ویزیت، کاغذهای گِلی و خلاصه هر چیزی که پیدا می‌کردم، بر می‌داشتم. شاید خیلی‌هایشان اصلا به درد نمی‌خورد، اما در آن لحظه، من فقط جمع می‌کردم.


خیلی درد دارد. اینکه برای منی، که حتی از درد کشیدنِ یک سگِ نیمه بیهوش در اتاق جراحی هم، با نگاه در چشم‌هایش، دردم می‌گرفت، حالا داشتم کِرِم صورتِ زنانه را بر روی گل و لایِ اطراف جاده می‌دیدم. می‌دیدم یک واکس کفش را که کنار صاحبش بر روی زمین افتاده بود و پاهای صاحبش کفش نداشت. بالشتکِ پشتِ سریِ صندلیِ جلو را می‌دیدم و شیشه‌ی شکسته‌ی جلوی اتومبیل، که یک‌جا در آمده بود و به بیرون افتاده بود. بر رویش دو فرورفتگیِ خونی که محلِ اصابت سرشان بود، به چشم می‌خورد. کلمه‌ی الله را بالای همین شیشه‌ی جلوی اتومبیل که آغشته به خون بود، می‌دیدم.
داخل اتومبیل را گشتم، شاید پولی، دسته چکی، کارت اتومبیل یا گواهینامه‌ای چیزی پیدا کنم. سرم را داخل کردم، لیوان‌های یک‌بار مصرف، روی سقف اتومبیل (که حالا کفِ آن بود) افتاده بود. سرم را داخل اتومبیل واژگون شده‌ای کرده بودم که تا چند ساعت پیش، زندگی در آن جریان داشت و حالا بوی مرگ نه، خودِ مرگ بود.
وسایل‌شان را به پسر بزرگ‌ترشان که در خواب، سالم مانده بود، که می‌دادم، کاغذ پاره‌ها را گرفت و گفت: «وقتی خودش نباشه، اینا به چه دردی می‌خوره.» گفتم که حالشان خوب می‌شود. در واقع، امیدوار بودم که حالشان خوب می‌شود.


دوباره کنار پسر بچه ایستادم. یک مردِ ابله، به کسی، ‌با اشاره‌ی دستش به سمتِ مردِ میانسال، گفت:‌ «این مَرده رفتنیه، نمی‌مونه.» پسر و پدر، هر دو می‌شنیدند. پسر را می‌دانستم، پدر را بعدا فهمیدم. با شنیدنِ این حرف، صدای شیون و ناله‌ی پسر بچه که آرام شده بود بلند شد. در واقع، گریه را جیغ و داد می‌زد. عصبانی شدم، با حرص، دستم را به سمت آن مرد گرفتم و گفتم: «چی میگی تو!» بعد خم شدم روی سر پسرک و آرام در گوشش زمزمه کردم: «ولشون کن، اونا چی می‌فهمن، من دانشجو ام. اونا حالی‌شون نیست که، من بابات رو دیدم، حالش خوبه، همه‌تون خوب میشید.» تا دوباره آرام گرفت.


پسر کوچک، دوباره سراغ آمبولانس را از من گرفت. تا اینکه بالاخره آمد. آرام در گوشش گفتم: «آروم باش، امشب هم داره تموم میشه…» می‌دانستم چه شبِ پر از وحشتی دارند، و چون مانند همه‌ی ما، از قبل انتظار نداشتند روزی کفِ جاده بخوابند، فکر می‌کنند امشب قرار نیست برایشان تمام شود.


لحظه‌ی آخر روی سر پدرشان رفتم و برای اینکه مطمئن شوم واکنش دارد، پرسیدم: «صدام رو میشنوی؟» با سر اشاره کرد که می‌شنود. فکر کردم اشتباه دیدم و دوباره تکرار کردم. دوباره با سر جواب داد. اما حتی یک کلمه با کسی حرف نزد، حتی جواب پرسنل
ِ آمبولانس را هم نداد. مادر و پدر را بر روی برانکارد سوار کردیم و داخل آمبولانس گذاشتیم. پسرک را داخلِ پتو، به آمبولانس رساندیم و کنار مادرش گذاشتیم.


در راه، وقتی بر می‌گشتیم، مادرم میگفت که وقتی کنارِ مادرش بوده، هر وقت که پسرک ناله می‌کرد، مادرش بی‌تابی می‌کرده و می‌گفته: «صدای پسرم میاد». با اینکه خودش، صورت و پیشانی‌اش تماما خونی بود، باز در آن حال، نگران پسرش بود.
مادر می‌گفت: «حالا پسره صبح از خواب پا میشه، به مامانش میگه یه پسره بالای سرم بود، نمیدونم کی بود. لباست هم که سبزه، میگه مامان یه فرشته بود، اومده بود بالایِ سرم، با من حرف می‌زد.»


در آن لحظات، اصلا آن‌ها را غریبه نمی‌پنداشتم. این اتفاق، نه برای آن‌ها، که برای من افتاده بود. همه‌ی آن‌ها، آن مرد، آن زن، آن کودک و آن پسر جوان، همه‌شان من بودم.
من، مردی بودم که خانواده‌ام بر اثر سهل انگاری‌ام، در حال مرگ بودند و من حتی نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. و مانند تمامِ مرد‌های دنیا، سکوتم، رساترین ضجه‌ی یک مرد بود. من، مادری بودم که صدایِ گریه‌های کودکم، دردِ خودم را از یاد برده بود. کودکم سردش بود و من نمی‌توانستم گرمش کنم. من پسر جوانی بودم که از خواب بیدار شده بودم و حالا داشتم خانواده‌ام را از لابه‌لای پاره‌های آهن بیرون می‌کشیدم. و من، کودک سیزده سا
له‌ای با شلوار گرمکنِ آبی رنگ و موهای فرفری بودم، که سردم بود. اما، مادرم نبود.


با خودم فکر می‌کنم، شاید حق با مادرم باشد. اینکه همان لحظه‌، نه کمی دیرتر و نه کمی زودتر،‌ من آنجا باشم. و کودکی که پاهایش سرد بود. مادری که از شنیدن ناله‌ی پسرش درد می‌کشید، و پدری که می‌شنید پسرش از خبر مرگش فریاد می‌کشد.
شاید خدا می‌خواست، هر چه برای خودم پَست هستم، در دلِ تاریکیِ آن شب، فرشته‌ای برای یک کودک باشم. شاید هم در آن تصادف، همه چیز “تصادفی” بود. گاهی خدا، چه اسم‌های عجیبی دارد…


اگه هیچ کس نیست، خدا که هست


منبع: http://mehdi.mirani.ir

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید