ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

حکم ازلی این بود…

فهرست مطالب

حسن فرهبد نيا


 گرمای هوای مناطق جنوبی و کویری، تعطیلی مدارس، پایان فصل بردا
شت محصول و امید به استفاده ازهوای خوش مشهد، گروه کثیری را به زیارت امام هشتم کشانده بود. صحن شلوغ بود و مردم در رفت و آمد، و بعضی در سایه ی رواق به استراحت نشسته و برخی نیز به زیارت و خواندن ادعیه مشغول بودند.


 دخترجوان که سرش اندکی کوچکترازمعمول بود و به قول روانشناسان، میکروسفال می نمود دست دردست مادر، ازمیان جمعیت عبور کرد و خود را به کنارپنجره ی فولادی رسانده، ایستاد.


 مادر، دمی به پنجره خیره شد و پس از سلام، به یکباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش توجه اطرافیان را برانگیخت.


 اشک ازچشمان مادرمی بارید و ناله، استغاثه و درخواست کمک ازسینه ی سوزانش برمی خواست و شانه هایش، چنانکه ازتحمل بارسنگینی که داشت عاجز شده باشند می لرزید. چنان که پیدا بود اگر بجای حضور در صحن شلوغ، درمیان کوه و دشت می بود فریاد برخواسته از دردش، تاق آسمان را می شکافت اما کثرت جمعیت، فریاد را در سینه سوزانش می شکست و بصورت ناله هایی کوتاه و هق هق های پی درپی ازحلقومش خارج می ساخت.


 زن مدتی گریست و دختر، با گریه، اورا همراهی کرد و سپس، هردو، خسته و درمانده نشستند.


 گریه ی مادر قطع نمی شد اما خستگی، ناله ها را به مویه ای غمگین که از درد و درماندگی برمی خواست مبدل کرده بود.


 پس از این که غم، چشمه ی اشک مادر راخشک کرد و نای نالیدنش را گرفت، به استراحت پر
داخت و دقایقی سکوت نمود. دمپایی سبز رنگی را همراه با اندک شیرینی و شکلاتی که با آخرین سکه هایش خریده بود به دخترداد و سپس، دست درساک کرده ابتدا عروسک و سپس چادرسفید رنگ دختر را بیرون آورد.


 چادرسپید، آتش فروخفته در سینه اش را باردیگر شعله ور کرد و ناله ی شکسته درنایش را بیرون ریخت. رنگ سپید چادر، اورا به یاد رخت عروسی دخترش انداخت که سالها آرزومندش بود و امروز…


 دیدن چادر، چنان او
را از خود بیخود کرد که ازدحام جمعیت را ازیاد برده شروع به کوبیدن سر بر پنجره ی پولادی نمود و بی توجه به اطرافیان که از سر شگفتی وتاثرنگاهش می کردند، ناله های جانسوز را ازسینه سوخته اش آزاد نمود و آنقدرنالید و سربرپولاد کوبید که نیمه مدهوش ازحال رفت و دختر که نمی فهمید درد مادر چیست تنها به گریستن بسنده نمود.


 زن، پس از این که به هوش آمد و کمی نیرو گرفت نگاهی به اطراف کرد و عروسک و چادر را به دخترجوان داده، از او خواست که برایش دعا کند و دختر، تنها دعایی را که توانسته بود یاد بگیرد برای مادرش خواند: « یا وجیها عندالله، اشفع لنا عندالله ».


 مادر برخواسته رو به ضریح کرد و گفت: « آقا، تو خودت دیدی که پدرش جوون مرگ شد و ناپدریش هم نون بچه های خودشو نمی تونه دربیاره. خودت دیدی که شوهرم گفت یا بی اون برگردم یا هیچوقت برنگردم. اگه با این بچه برگردم خونه، راهم نمیده. اگه پهلوی این بمونم اون چهارتا، یتیم و دربدر می شن. تومی دونی که همه ی درها به روم بسته است و این بچه هم خوب شدنی نیست. اونو به تو می سپارم. اگه مراقبش نباشی اون دنیا به جّدت شکایت می کنم ».


 مادر، چادر را داخل ساک لباس گذاشته، به دخترگفت: « همین جا بمون و مراقب خودت باش » و آخرین بوسه را به چهره فرزند نشاند و با چشم گریان به سمت خیابان به راه افتاد.


 ***


 پیر زنی که همه ی عمر درآرزوی فرزند بود و گریه و زاری مادر را از ابتدا زیر نظر داشت همه چیز را حدس زد. او که فهمیده بود دخترجوان تنها مانده و مادرش هرگزبازنخواهد گشت ساعتی چشم به راه نشست و چون حدسی که زده بود مبدل به یقین گردید به سراغ دختر جوان رفت و اورا به خانه خود برد.


 پنج سال بعد، پیرزن که احساس می کرد عمرچندانی برایش نمانده ازترس این که پس ازمرگش، دخترآواره و سرگردان بشود بفکر شوهری برای او افتاد و مردی زن مرده و فقیر، که جوانی را پشت سرگذاشته بود یافته اسباب ازدواجشان را فراهم کرد و یکی از دواتاقی را که درخانه ی اجاره ایش داشت به آنها داد.


 سال به پایان نرسیده بود که صدای گریه ی کودک تازه به دنیا آمده فضای خانه را پُر کرد و پیر زن، که می دانست دختر آسیب دیده ی ذهنی توان آموزش و نگهداری از فرزند را ندارد تعلیم و تربیت نوه خوانده اش را عهده دار شد.


 عروسک به جا مانده از مادر، اولین هدیه ای بود که دختر به فرزندش داد. تنها و گرانبها ترین چیزی که داشت. یادگار مادرش. یادگاری که حتی پس از ازدواج، به محض این که چشم شوهر را دور می دید آن را درآغوش می کشید تا با او به زبان خویش، زبانی که جز معلولین ذهنی، کسی را یارای فهمش نیست سخن بگوید و درد دل کند. عروسکی که تنها سنگ صبورش بود و می توانست از رنج و دردی که از شوهر می کشید، از مردی که نمی توانست بفهمد که او بیش از این نمی تواند بفهمد، حرف بزند. ازکتک هایی که می خورد. از ناسزاهایی که می شنید. از این که اگر چه برایش بسیار مشکل بود اما روز وشب کنیزی کسی را می کرد که نمی خواست بداند که بیش از این نمی داند و نمی تواند و او، آسیب دیده ایست که به اندازه ی دیگران توان آموختن و کارکردن را ندارد.


 پیر زن که ازتنهایی درآمده بود و خانه ی سوت و کورش را شور و حال زندگی گرفته و دخترخوانده اش، هرچند ناقص، شست و رُفت خانه را انجام می داد گاهی که می دید مرد
سرناسازگاری با زنش را دارد، او را به اتاق خود می خواند و به نصیحتش می نشست. بارها به او گفته بود که: « مادرجان، این دخترو اذیت نکن. آهش می گیره. معلول های ذهنی مستجاب الدعوه اند. دعای اونا زود اجابت میشه. کاری بکن که دعات کنه نه نفرین » و خودش، بارها از دختر خواسته بود برایش دعا کند و او، همان دعایی را که می دانست برایش می گفت: « یا وجیها عندالله، اشفع لنا عندالله ».


 پنج سال دیگر گذشت و روزگار، همان اندک مهری را که ورزیده بود از آنها دریغ کرده، بزرگ خانواده را به سرا ی باقی کشاند. پیر زن با رفتن خود، هرسه نفر را که بدلیل پیری زود رس و بیماری مرد، قدرت پرداخت کرایه و خرج خانه را نداشتند دربدر و آواره کرد.


 مرد، که می دید نه خود توان تهیه ی معاش را دارد و نه زنش توان نگهداری کودک را، به چاره اندیشی پرداخت و هنگامی که گرمای هوای مناطق جنوبی و کویری، تعطیلی مدارس، پایان فصل برداشت محصول و امید به استفاده ازهوای خوش و زیارت امام هشتم،گروه کثیری را به مشهدکشانده بود، تمام اسکناس هایی را که ازفروش وسایل کم ارزش خانه داشت، درساک زن گذاشت و با آخرین سکه هایی که برایش مانده بود مقداری خوردنی برای کودکش خریده، به زن گفت: « همین جا بمون و مراقب خودت باش. » و زن را درخیابان گذاشته با دختر خردسالش بسوی حرم به راه افتاد.


 به صحن که رسید پشت پنجره ی فولاد رفت و چشم به آنسوی پنجره دوخته مدتی آهسته مویید و بی صدا نالید. پس، چنانکه بخواهد امانت بس گرانبهایی را به کسی بسپارد، ابتدا شروع به کشیدن خط و نشان و بعد، التماس و زاری کرد و آنگاه که دیگر رمقی برای خشم و خواهش نداشت خم شده آخرین بوسه را بر گونه ی تنها فرزندش که سرگرم بازی باعروسک مادرش بود نشاند و با کمری خمیده صحن را ترک کرد.


 شب به نیمه نزدیک می شد. نور بی رمق لامپ ها ی مصنوعی، جای پرتوهای بس روشن خورشید را گرفته بودند و گشت پلیس که می دید ساعت هاست زنی در یک جا نشسته و چشم به یک سو دارد به او نزدیک شد.


 چون پاسخ پرسش های پلیس نامعلوم و معلولیت زن معلوم گشت اورا همراه با ساکش به کلانتری بردند و درآنجا، پس از آنکه جز مقداری لباس، یک شناسنامه، چند اسکناس کم ارزش، یک جفت دمپایی سبز و یک چادرسفید چیزی درساک نیافتند او را به آسایشگاه معلولین ذهنی زادگاهش فرستادند.


 امروز، وقتی، پیری جهان دیده، در بازدیدی که از آسایشگاه معلولین ذهنی داشت به زنی که چهل و چند ساله می نمود و از بازدید کننده ها با گریه، سراغ فرزندش را می گرفت رسید، به همراهانش گفت: « مراقب این ها باشید، مبادا ازشما برنجند که دعا و نفرینشان گیراست. دعای بیمار، بویژه معلول ذهنی زود اجابت می شود. این ها مستجاب الدعوه اند ».


کلمه ی مستجاب الدعوه، خاطرات زن را، پر رنگ تر ازهمیشه به ذهنش آورد و به یاد مشهد افتاد. یاد پیرزنی که سال ها از او مراقبت کرد و این حرف را بارها به این و آن می گفت. به یاد مادرش، به یاد شوهرش و به یاد فرزندش، چادر سفید را برسرکرده، روبه قبله نشست و تنها دعایی را که خوب یاد گرفته بود خواند « یا وجیها عندالله، اشفع لنا عندالله ». </SPAN&g t;


http://1-dastan.blogfa.com

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید