ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

رستم، افسانه یا واقعیت؟!

فهرست مطالب

جهت دادن به انگاره‏هاى اساطيرى و ايجاد پيوند بين تاريخ و افسانه، آنچنان آسان نمى ‏نمايد تا&l t;/SPAN> از اين طريق بتوان به شخصيت تاريخى يا اسطوره‏اى قهرمانان شاهنامه يا داستانهاى اساطيرى ساير ملتها راه يافت. بدون شك، اگر به وجود افسانه‏اى قهرمانان حكايات، با <SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" lang=AR-SA& gt;نگرشى جهان‏ بينانه بنگريم، تبلور و تموّج&lt ;/SPAN> زندگى آدمهاى پيش ازتاريخ و منشها، آرزوها و تجليات درونى آنها را بازمى ‏يابيم. بنابراين، توجه به شخصيت افسانه‏اى يا تاريخى&lt ;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” dir=ltr lang=AR-SA> رستم نيز سالها، بلكه قرنها، است كه مورد نگرش و عنايت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقيق، به& lt;SPAN dir=ltr> طور خاص، بوده و پس از اين نيز خواهد بود. افسانه ‏ها نه تنها در بين مردم كشور ما رايج بوده و هست، بلكه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعه‏اى افسانه‏ ها و اسطوره‏ ها برخوردارند. اما قضيهيمهم اين است كه نبايد اين افسانه‏ها را با خرافات، كه خود نشانه‏اى از تنگميدانى فرهنگى است، يكى بدانيم، زيرا كه خرافات مقوله&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” dir=ltr lang=AR-SA> ه‏اى ديگر و اساطير موضوع ديگرى است. معمولاً، افسانه‏ها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقويت جنبه‏هاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گريبان ناتوانى فرهنگى.


رستم كيست؟
رستم قهرمان & lt;/SPAN>داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقهي فردوسى است كه در تمام ميدانهاى&l t;/SPAN> جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است.در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسيار برمى‏خوريم. پهلوانان در اين كتاب عبارتند از پهلوانان سيستان، خاندان كاوه، پهلوانان اشكانى (كه عبارت بودند از گودرزيان، ميلاديان، فريدونيان و خاندانهاى ديگر)، خاندان نوذر (كه</SPAN&gt ; طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناس‏ترين و ممتازترين خاندانها، پهلوانان كيانى كه بزرگترين آنها فريبرز و اسفنديار بوده‏اند. رستم از يلان سيستان بود، ساكن زابل يا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و
شمال بلوچستان واقع و مركز آن شهر غزنين بوده است. زابل قديم تقريباً همان شهر غزنين است كه از شهرهاى خراسا
ن
بزرگ و سيستان محسوب مى‏شد و &lt ;/SPAN>سيستان (سكستان، سگز، نيمروز يا سجستان) همان& lt;/SPAN> است كه امروز مركز آن، شهر زابل فعلى است كه در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مركز ايران و حكومتنشين بوده و حضرت زردشت، زيج خود را در اين شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و يقين، مى‏توان گفت كه بزرگترين پهلوانان و دلاوران حماسى ايران از سيستان برخاسته‏اند.


نژاد رستم
نژاد
رستم به جمشيد، پادشاه پيشدادى، مى‏رسد. جمشيد، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شيدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نريمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنيا آمد، كه در هنگام تولد سُرخروى و سفيدْموى بود و بدين سبب او را «زال» يا «زال زر»، كه هر دو به معنى<SPAN dir=ltr& gt; پير است، نام نهادند. سام از تولد اين فرزندِ پيرْسر شرمگين شد و براى نجات خود از اين ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهايش ساخت. اما& lt;SPAN dir=ltr> سيمرغ آن كودك را به كنام يا آشيانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلير و بى‏باك گشت و آنگاه به سوى پدرسامبازگشت. در هنگام عزيمت زال، سيمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نمايد يا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سيمرغ حاضر گردد و گره از كار او<SPAN dir=ltr&g t; بگشايد. از زال و رودابه فرزندى پديد آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پيش از آنكه به زندگى رستم بپردازيم، لازم است تا سيمرغ را به اختصار معرفى كنيم.


سيمرغ
پرنده افسانه‏اى است كه هم در ادبيات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبيات حماسى. در منطق‏الطير عطار، سيمرغ، نماينده حق يا تجلى خودِ حق است كه بر فراز قله كوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، كه در حقيقت مرشد كامل يا ولى مطلق است، براى رسيدن</SPAN&gt ; به حق و آستانبوسى سيمرغ، از مغربزمين به سوى مشرقزمين پرواز كردند وپس از طى طريق و عبور از واديهاى هفتگانه (طلب، عشق،</SPAN&g t; معرفت، استغنا، توحيد، حيرت، فنا) كه همان‏هفت شهر عشق عطار نيشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسيارعاقبت فقط سى مرغ يا سى پرنده از آنها </SPAN&gt ;باقى ماند و بقيه در بين راه يا نابود شدند يا بازگشتند؛ وهمين سى مرغ به وصال سيمرغ رسيدند.براى&l t;/SPAN> كوه قاف نيز تعابير گوناگون موجود است. بعضى گفته‏اند كوهى است از زبرجد سبز كه گرداگرد زمين را احاطه كرده و قلهي آن به آسمان مى‏رسد و هيچكس را ياراى رفتن به قلهي آن نيست بجز سيمرغ و هماى:


وقت خلوت نيست اندر جمع آى


اى هدى چون كوه قاف و تو هماى (مولوى)


عده‏اى ديگر كوه قاف را
سلسله جبال قفقاز دانسته‏اند؛ و سرانجام اعتقاد بر اين است كه كوه قاف همان كوه البرز (يا هربرز كوه) است؛ به معنى كوه بلند. بدين ترتيب، نشستنگه سيمرغ قله كوه البرز است كه ضمناً طلوعگاه خورشيد نيز مى‏باشد و اين مسأله، با كمى تعمق، به آيين مهر يا مهرپرستى يا ميترائيسم مرتبط است.اما سيمرغ حماسه، پرندهي داستانى و افسانه‏اى شاهنامه است كه در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سين مورو» ناميده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهين است. سيمرغ يا «مرغوسئن» پرنده‏اى است فراخ‏بال، چنانكه در هنگام پرواز، تمام پهناى كوه را فرا مى‏گيرد و در حقيقت خورشيد به هنگام طلوع، تمام كوهها را در</SPAN& gt; زير خود دارد. لانه سيمرغ بر فراز درختى است در درياى «فراخكرت» يا درياى
مازندران؛ و مشخص است كه خورشيد نيز از پشت آبهاى درياى مازندران طلوع خود را آشكار مى‏سازد. اين درخت، درمانبخش است و دانه همهي گياهان برآن نهاده شده‏است. نام اين درخت «هروليپ تخمه» يا «گونه‏گون دانه» ‏است. از اين درخت همه داروها و گياهان دارويى به دست مى‏آيد و به همين سبب است كه سيمرغ شاهنامه، طبيبى ماهر و چيره‏دست معر
فى
شده است و داروهاى مؤثر جهت &lt ;/SPAN>مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نيز براى معالجهي زخمهاى رستم، در&lt ;/SPAN> جنگ با اسفنديار، فراهم آورده و تجويز كرده است. ضمناً، سيمرغ پيشوا و راهنماى زال و رستم در همه كارها نيز بوده است. در جنگ رستم و اسفنديار،&lt ;/SPAN> سيمرغ به رستم دستور مى‏دهد كه از چوبِ گز، كه به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفنديار استفاده كند؛ و اين خود از كرامات سيمرغ به شمار مى‏رود. ناگفته نماند كه در آئين مهرى درخت گزكه درختى نيرومند و مقاوم است و در صح
را
و مناطق گرم در زير آفتابِ سوزان پايدارى بسيار داردمورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرام‏يشت از سيمرغ نام برده شده و در شاهنامه
نيز چهار نوبت حضور او آشكار است. اولين&l t;/SPAN> بار، در زمان كودكى زال، پدر رستم، ظاهر مى‏شود. زمانى كه سام، فرزند سپيدموى خود، زال، را در البرزكوه رها مى‏سازد، در آن‏لحظه، سيمرغ زال را مى‏يابد و به كنام خود مى‏برد و از او نگهدارى و پرستارى مى‏كند. در اين‏جا، سيمرغ موجودى مهربان است كه آموزگارى و تربيت زال را به عهده مى‏گيرد و</SPAN&gt ; خرد و تدبير و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مى‏بخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مى‏بينيم كه، به دليل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشكل مى‏شود و سيمرغ دستور مى‏دهد پهلوى رودابه را بشكافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازندو در واقع عمل «سزارين» يا عمل به دنيا آمدن كودك از پهلوى مادر به وسيله عمل جراحى كه بعدها درباره «سزار»، قيصر روم، انجام گرفت و از</SPAN&gt ; آن پس آن عمل‏را «سزارين» ناميدند و لازم است كه اين عمل را عمل رستمى بنامند؛ زيرا كه تولد رستم در حدود هزار سال قبل از ميلاد مسيح روى داده، در حالى كه ژول سزار قرنها بعد از او، يعنى سال يكصد و دو قبل از ميلاد، متولد شده است. بنابراين، سيمرغ در اين نوبت به صورت پزشكى حاذق و</SPAN& gt; چيره‏دست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سيمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، كه<SPAN dir=ltr&g t; در ضمن جراح يا كارد پزشك بوده، و به دنيا آمدن رستم در شاهنامه بسيار خواندنى است. بار سوم، سيمرغ در هفت‏خوان اسفنديار ظاهر مى‏شود، اما در<SPAN dir=ltr&gt ; اينجا نه به قصد كمك به اسفنديار، بلكه براى نابودى او؛ زيرا كه سيمرغ مظهر دين مهرى و اسفنديار مظهر و قدّيس دين بهى يا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمين مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفنديار ظاهر مى‏شود. در اينجا، چون رستم نمى‏تواند براسفنديار پيروز شود، زال از سيمرغ مدد مى‏جويد و
سيمرغ او را در ساختن تير دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفنديار ترغيب و راهنمايى مى‏كند.
در دو مورد اول، سيمرغ تجلى اهورايى و ايزدى دارد و در مرتبه بعد </SPAN& gt;تجلى اهريمنى. چون سيمرغ پيشواى دين مهرى يا تجلىگاه مهر بوده و اين دين</SPAN& gt; در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سيمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است كه يكبار</SPAN&gt ; بصورت معلم و مربى و بار ديگر به صورت پزشك بر آنان متجلى مى‏شود و آنان را از مرگ مى‏رهاند. اما نسبت به اسفنديار و خاندان گشتاسب، كه دين بهى را پذيرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانكه مى‏دانيم، نبرد رستم و اسفنديار، پيش از آنكه يك نبرد خانگى باشد، يك جنگ دينى بوده است و اسفنديار براى تغيير دين رستم به آيين زردشتى اين ماموريت را پذيرفته بود.به هرحال، سيمرغ، با اينكه با پيروان آيين بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنايى&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” dir=ltr lang=AR-SA> و تقدس بود.


رستم
در ادبيات پهلوى، «رتس تخمك»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لكن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان يكى از القاب گرشاسب، در اين كتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هيكل، درشتاندام و رشد كرده آمده است.رستم فرزند زال بود، همان پرورش يافتهي سيمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ كيقباد، كيكاوس و كيخسرو را به پادشاهى رساند؛ ديو سفيد را
كشت و دوبار كيكاوس را از بند نجات داد؛ در تمام ميدانهاى جنگ و پهلوانى پيروز بود و، براى عظمت ايران، پيكار بسيار كرد؛ از هيچكس وهيچچيز هراس نداشت؛ قد او </SPAN& gt;از هفتاد متر بيشتر بود، ششصد سال عمر كرد؛ گرز او نهصد مَن ‏وزن داشت؛ هيچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، كه اسبى استثنايى بود.
رخش از مصدر رخشيدن و درخشيدن آمده است، كه خود ارتباطى نزديك با خورشيد و دين مهرى دارد. رنگ رخش تركيبى بود از قرمز و زرد و سفيد و گلهاى بسيار<SPAN dir=ltr&gt ; كوچك در ميان آنها. زيردم و از چشم تا دهن اسب، سفيد بود و آن را «بورابرش» مى‏گفتند. رنگهاى زرد و سرخ
و سفيد رخش نيز تأمل انسان را
از رنگ نور خورشيد برمى‏انگيزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسيار بود و با رستم به زبان خود<SPAN dir=ltr&g t;
سخن مى‏گفت و يكبار اژدهايى را كشت.


رودابه
مادر رستم، دختر مهراب كابلى، پادشاه كابل، بود. گفته‏اند كه رستم از نسل رود است، زيرا كه خورشيد ازروى
رودخانه طلوع مى‏كند و واژه رودابه نظر&lt ;/SPAN> در همين مطلب دارد. دربارهي وجه <SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" lang=AR-SA&gt ;تسميهي رستمعلاوه بر اينكه اين واژه ساده شدهي كلمهي رست تهم،&l t;SPAN dir=ltr> رس تهم و رس تخم، به معنى كشيدهقامت و قوىهيكل استداستان ديگرى را هم ذكر كرده‏اند و<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" dir=ltr lang=AR-SA&g t; آن اينكه، پس از شكافتن پهلوى رودابه&lt ;/SPAN> و بيرون كشيدن رستم به اشارت سيمرغ، چون رودابه بهبود يافت، كودك را نزد او بردند و او از شادى&lt ;/SPAN> فرياد كشيد و گفت: «از بلا رستم»، يعنى آسوده شدم، و از</SPAN&gt ; اين جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" dir=ltr lang=AR-SA& gt;
تولد رستم، دو دست او پر از</SPAN&g t; خون بود و يكروزه بود كه&l t;SPAN dir=ltr> يكسال مى‏نمود:
به يك روزه گفتى كه
يكساله بود
يكى توده سوسن و لاله بود
از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پيلى بزرگ را
كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نريمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد</SPAN& gt;» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسياب تورانى، براى نجات ايران، جنگيد و او را شكست داد. كيقباد را به پادشاهى رسانيد و، در عصر پادشاهى كيكاوس و كيخسرو، پهلوانيهاى بسيار
كرد. سودابه (همسر كيكاوس) را، كه عامل قتل سياوش شده بود، كشت و براى
نجات فرنگيس و كيخسرو، كه پس از قتل سياوش در بند افراسياب بودند، گيو را به تورانزمين فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفنديار رويين‏تن نبرد كرد و در آخر، به چاره‏گرى سيمرغ، او را كور كرد و كشت و، در يك واقعه بسيار غم‏انگيز و تراژيك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى</SPAN& gt; به قتل رسيد. در زمان كشتن اسفنديار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفنديار و نوه
ي گشتاسب، كه خود از تربيتيافتگان
رستم بود، به حيلهي برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در اين واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما</SPAN&g t; رستم قبل از مرگ فجيع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تير و كمان خواست. شغاد تير و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظيمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تيرى به سوى چنار رها كرد، به طوري كه تير از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست&l t;/SPAN> و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.


خاندان رستم
همان‏گونه كه بيان شد، رستم فرزند زال يا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نريمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر ديگرى</SPAN&gt ; نيز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، كه به دست وى كشته شد؛ جهانگير، كه به طور ناشناس با پدر جنگيد ولى شناخته شد و از مرگ رهايى يافت، اما عاقبت ديوى او را از كوه پرتاب كرد</SPAN& gt; و كشت؛ سومين پسر او فرامرز بود، كه بعدها به دست بهمن، پسر اسفنديار، به كين‏خواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم يكى «زربانو» بود و ديگرى «گشسب بانو». از سهراب نيز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوش‏قامت)؛ و & lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” lang=AR-SA>از برزو پسرى پديد آمد به نام «شهريار».
بهمن، فزرند اسفنديار، پس از بردار كردن فرامرز، فرزند او «آذربرزين» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنين زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (يعنى «فرهاد» و
«تخار») به بند كشيد؛ ولى به اشارت عمويش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزين بخشيد و او را با خود به بلخ برد، اما در بين</SPAN&g t; راه نجات يافت و بعدها با بهمن صلح كرد و جهانپهلوان سپاه او شد.


افسانه يا حقيقتبه طور
مسلم، معلوم نيست كه داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسيار زده‏اند. در اوستا، كتاب دينى زردشت، نامى از رستم و زال نيامده است و درست هم همين است؛ زيرا كه رستم دين بهى را نپذيرفت و دعوت اسفنديار هم براى ورود او به اين دين مؤثر نيفتاد و تا آخر در آيين مهرى باقى ماند. البته، بايد گفت كه همهي اين حدسها فرضيه‏اى بيش نيست. در متن پهلوى بندهشن، همچنين در كتاب «درخت آسوريك»، از رستم نام برده شده است. بدون ترديد، داستان رستم يك داستان حماسى ملى است، در مقابل روايات دينى عصر گشتاسب و اسفنديار. بعضى گفته‏اند رستم همان گرشاسب& lt;/SPAN> است، زيرا تمام صفات اين دو
نفر نزديكى بسيار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمى‏دانند&l t;SPAN dir=ltr> و ريشهي داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سيستان يا&l t;SPAN dir=ltr> زرنگ يا نيمروزجستجو مى‏كنند و آن & lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” lang=AR-SA>را بازمانده زمانى مى‏دانند كه سيستان در تصرف اقوام سكايى بوده است.
حكايت رستم در عصر ساسانى در بين مردم موجود و رايج بوده و حتى در صدر اسلام اين داستان و داستانهاى ديگر ايرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» يا حارثه در مكه روايت مى‏شد. نضر بن حارثه اين داستانها را از مردم بين‏النهرين فراگرفته بود. بنابراين، بايد گفت <SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" lang=AR-SA&g t;كه افسانهي رستم نه تنها در مشرق ايران بلكه در مغرب اين سرزمين<SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" dir=ltr lang=AR-SA&g t; نيز رواج داشته است. اما بعضى از محققان،<SPAN dir=ltr&gt ; فرضيهي سكايى بودن داستان رستم را قابل ترديد مى‏دانند، زيرا فارسى بودن&lt ;/SPAN> نام رستم فرضيهي سكايى بودن داستان رامنتفى مى‏سازد. پس، داستان رستم بايد مربوط به</SPAN&g t; پيش از زمان تسلط سكاها بر سيستان باشد، كه از مشرق ايران به اين سرزمين تاخته بودند؛ و قطعاً اين داستان مربوط به چندين قرن قبل از ساسانيان است، به طورى كه در عصرساسانى، اين داستان كاملاً شناختهشده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى
از پهلوانان ديگر شاهنامهمثل گيو، گودرز و بيژن و ميلاداز سرداران و پهلوانان عصر اشكانى بوده است، كه در سيستان داراى قدرت بسيار بوده‏اند. اگر چنين
باشد، رستم، علاوه بر يك وجود افسانه‏اى و حماسى، يك شخصيت تاريخى نيز مى‏باشد كه، تدريجاً و به مرور <SPAN style="LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'Tahoma','sans-serif'; FONT-SIZE: 9pt" lang=AR-SA&gt ;زمان، به وجودى افسانه‏اى و حماسى تبديل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارك و اسناد عصر اشكانى به دست ما نرسيده و ساسانيان تمام آثار اشكانيان را از بين برده‏اند، آنچنان كه بايد و شايد از شخصيت تاريخى رستم اثر چندانى در دست نداريم و بايد، مثل ساير قهرمانان و شاهان افسانه‏اى شاهنامه، به وجود افسانه‏اى او قناعت كنيم. اما اين دليل، انكار وجود تاريخى او به سبب نبودن مدارك و اسناد & lt;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt” lang=AR-SA>نمى‏تواند باشد و اگر، با شك و ترديد، وجود تاريخى او را بپذيريم، بايد قبول كنيم كه اين وجود غير از شخصيت افسانه‏اى او است، كه ششصد سال عمر كرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سيمرغ به امانت مى‏گذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مى‏رفت؛ زيرا كه او هم خود از عجايب روزگار بود و هم رخش او؛ و نكته آخر اينكه، </SPAN& gt;اسطوره و افسانه، مخصوص دوره‏اى است خاص و مردمانى خاص، كه با اسطوره و افسانه‏هاى خود مى‏زيسته‏اند و ما امروز زندگى و خط سير حيات مردم هزاران سال پيش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانه‏ها و اساطير آنان درمى‏يابيم.


منبع: http://tamadonema.ir

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید