جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
از این طرف اومدی: 

روزهای خوب خوب خوب/1

فهرست مطالب

خاطرات دکتر حمیدرضا حیدری


به یه جایی که می رسی نگاه کردن به پشت سرت رو دوست نداری چراکه می بینی از نقطه آغاز خیلی دور شدی و داری به خط پایان میرسی… هی خل خلی میکنی که دیرتر برسی به خط پایان ولی خوب که توجه میکنی میبینی بر عکس همه ی مساب
قه ها هرچی میگذره شتاب رسیدنت بیشتر و بیشتر میشه….


یه موقعی هم میشه که دیگه رسیدی!!!


اینا رو نوشتم تا بگم مرور گذشته همیشه خیلی هم جالب نیست !!!


حالا!!!


… یادمه اولین باری که اسم جبهه از گوشم به دلم خزید شانزده و نیم ساله بودم…


درست فروردین ۱۳۶۱ خورشیدی.


نمیدونم توی تعطیلات عید بود یا بعد اون… ولی درست یادمه که توی خونه پدر بزرگم بودیم… تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچی توشیبای زرد رنگ شون که جای آنتن سرخودش یه چنگال فرو کرده بودند داشت اخبار میگفت…


با آب و تاب زیاد از پیروزی های رزمندگان در جبهه های نبرد با بعثیون حرف میزد و گزارش های تصویری از منطقه عملیاتی و…


اصلا حواسم به خبر و گوینده و متن نبود برای اولین بار رزمندگان رو داشتم میدیدم!!!


شاید مثل جوونای امروز که یکهویی چشم شون به دور و بر شون باز میشه و تازه میبینند که چه خبره!!!


تو دلم گفتم اینا که اونجان همشون جوون و بعضی هاشون همسن و سال خودمم ن….


یکی بهم گفت ای بابا نکنه جنگ تموم بشه!!


جوابشو دادم که تموم شد که شد چه بهتر!!!


رفتم بیرون و توی راهروی سرتاسری بابابزرگم که شاید نزدیک به سی ۴۰ متر طول داشت….بچه های عمو و عمه ردیف بودیم و من مثل سار های زمستانی که روی سیم تیرهای برق چرت میزنند اونا هم توی آفتاب بهاری کورمال و نیم چشمی به همدیگه نگاه میکردند…


یک دفعه از دهنم پرید که ای بابا… جنگ داره تموم میشه و ما جبهه نرفتیم….یکی از بچه ها… دختر و پسرش یادم نیست


ولی احتمالا دختر عموم بود… گفت: جبهه؟!!!


تو بری جبهه !!؟ جبهه کجا بره؟!!


از اون روز دیگه هر روز رزمندگان رو بیشتر و بیشتر میدیدم….


همه جا چشمم دنبال شون بود… خبر… مصاحبه….

&#x 0D;

و تو کوچه و خیابون نگاه شون میکردم و بچه محلهایی که رفته بودند و برگشته بودند رو میدیدم و همیشه توی دلم حسرت شون رو میخوردم ولی هنوز جرات اینکه بخوام منم برم رو پیدا نکرده بودم….


حس جسارت جوانی توی کل کل کردن با ترس نوجوانی کم می آورد و…..


حدود یکی دو ماهی گذشت تا اینکه…


یکی دو ماه بعدش….


تازه رسیده بودم خونه و ناهار خورده و نخورده در خونه به صدا در اومد… داداش کوچیکه ام احمد اومد و گفت بیا….علی…


تا خواستم بیام بیرون صدای محمدرضا رو شنیدم که داشت میگفت:


باز کجا؟….قرار امروزتون کجاست؟… درس و امتحان رو بیخیال دیگه ؟!٬!!… نه؟


(تا یادم نرفته بگم که محمدرضا داداش کوچکتر از خودمه که دوسالی ازم کوچیکتر بود رابطه اش هم با علی خوب بود)


یه نگاه چپ بهش کردم و اونم با نگاهی تحدید آمیز که یادت نره….بهم فهموند که به بابا میگه….منم میدونستم که ناراحتی ش از اینه که نمیزارم همراه ما بیاد.


من و علی از قبل قرار گذاشته بودیم اون روز بریم سینما… برای همینم چند روز کار کردیم تا یه کم پول جور کردیم….محمدرضا هم میدونست وقتی ما کار میکنیم و یکدفعه شال و کلاه میکنیم قراره اتفاق خوبی بیفته و برای همین خیلی دوست داشت باهامون باشه….. ولی نمیدونم چرا؟!! ازاینکه باهام باشه احساس میکردم بزرگ نشدم و برای همین خیلی کم پیش می اومد که… بگذریم


رفتم پایین و کله علی رو از لای دروازه که داشت به درخت خرمالوی دم درب چپ چپ نگاه میکرد دیدم و با لبخندی بهش گفتم :ها !!! چیه ؟!!چپ چپ نگاه ش میکنی؟!!… هنوز کو تا بیاد…


گفت: لامصب بدجوری چشمک میزنه….کی میرسه تا من خدمتش برسم.


گفتم وقت گل نی….خواست بزنه پس کله ام که از زیر دستش در رفتم… آخه حداقل بیست ۳۰ سانتی ازم بزرگتر بود.


(علی و من هر دو متولد ۱۳۴۴ بودیم و اون هم کوچه ایم بود ۴ تا برادر بودند و ۴ تا هم خواهر داداش بزرگه اش خیلی با ابهت بود و علی ازش خیلی حساب میبرد مثل من از سعید خودمون که بیشتر از بابا حساب میبردم).


راه افتادیم به سمت سینما… شهرمون فقط یه سینما داشت مثل الان. البته قبلا ها یه سینمای دیگه داشت که موقع انقلاب آتیشش زدند.


پیاده را افتادیم و از پیاده رو های خلوت اون موقع گذشتیم و تا سینما حدود ۲سه کیلومتری راه بود ما پیاده میرفتیم تا پول بیشتری برای هزینه سینما داشته باشیم.


اونوقتا توی سالن نمایش سینما میتونستی تخمه بشکونی و سیگار بکشی و یا نوشابه با ساندویچ بخوری.&l t;o:p>


به هرحال چندتا بسته تخمه شریف که اونوقت بهترین برند تخمه بود خریدیم و ساندویچ و نوشابه و یه چیزای دیگه و نشستیم تا فیلم شروع بشه و ما توی تاریکی به تفریحات همراه با فیلم مون مشغول بشیم.


من عادت داشتم موقع فیلم باید همه ی حواسم رو به فیلم جمع میکردم… برای همین همش دوست داشتم ردیف های جلو بشینم تا سر و صدا کمتر اذیتم کنه.


به هر حال توی ردیفهای ۴ یا ۵ و درست روی اولین صندلی که به راهروی وسط میرسید نشستیم تا اگه یه نفر بلند قد جلوم نشست بتونم از کنارش راحت فیلمو ببینم….علی هم کنارم نشست.


تا چراغ ها خاموش شد من جابجا شدم و یه کم جلو عقب و یه خورده چپ و راست خودمو جابجا کردم….انگار میخواستم سوار موشک بشم.. هنوز جامو ردیف نکرده بودم که علی با آرنجش زد به پهلوم و گفت چته ؟ باز شروع کردی؟… رد کن بیاد.. متوجه شدم که منظورش ساندویچه یه ساندویچ سوسیس با نوشابه زرد شیشه ای بهش دادم و دومی رو خودم شروع کردم….البته این شروع مراسم فیلم دیدن مون بود و باید با ساندویچ شروع میشد که این موقع معمولا تبلیغات فیلمهای دیگه رو میزاشتن و ما بهش میگفتیم پیش پرده…. مهم هم نبود چه وقته روزه قبل ناهار ب
عد ناهار سیر یا گرسنه ساندویچ رو باید میخوردیم
!!!!


تموم شدن ساندویچ با شروع فیلم اصلی همزمان میشد و من باید دیگه حواسم شیشدنگ به فیلم بود.


از خوش شانسیم جلوییم مثل خودم قد کوتاه بودو من راحت نشستم و فیلم دیگه شروع شده بود و هنوز کمی نگذشته بود که دیدم علی دوباره سقلمه ای زد و گفت رد کن بیاد.. منم کل پلاستیک وسایل رو دادم دستش و اونم طبق روال همیشه لبخند فاتحانه ای زد و یه بسته تخمه رو باز کرد و شروع کرد به پوست کندن باور کردن اینکه کسی بتونه به سرعت علی تخمه بشکونه تا سالها
بعد برام سخت بود تا موقعیکه با داداش محمدش آشناتر شدم… تازه فهمیدم این یه ژن فامیلیه
!!!


فکر کنم من تا یه مشت تخمه رو تموم کنم اون باقی بسته رو رفت… و حالا دیگه فیلم داشت خودشو از مقدمه های زیادی و حاشیه اولیه بیرون میکشید و من دستمو دراز کردم به سمت بسته ی تخمه دیدم بجاش یه چیزی داره دستمو داغ میکنه….. فهمیدم قسمت اول تخمه تموم شد و باید یه کم بزرگنمایی کنیم و منم آره….


فیلم دیگه به وسطهاش رسیده بود و ما بسته ی دوم تخمه رو هم تموم کرده بودیم البته من دو مشت و علی بقیه ی دو بسته!!!


یک دفعه همهمه ای توی سالن نمایش بلند شد و ناگهان یکی یکی از جاشون بلند شدند و در عرض چشم به هم زدنی……..


ادامه دارد…


برداشت از وبلاگ: اسیر شماره 11791

به این مطلب امتیاز دهید:

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید