ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

زندگی من/حجه الاسلام والمسلمین فلسفی(بخش اول)

فهرست مطالب

ولادت


سال ولادتم را مرحوم پدرم به خط خود دهم ربیع المولود1326قمری نوشته است. تولدم در تهران و در همان منزل موقوفه مدرسه فیلسوف الدوله اتفاق افتاد که اجاره آن را به عنوان حق التدریس به پدرم واگذار کرده بودند.


دوران کودکی و نوجوانی


عمده دوران کودکی ام در منزل و تحت نظارت مستقیم والده بزرگوارسپری شد. تا آن جا که به یاد دارم من و برادرانم در کودکی به کوچه نمی رفتیم تا با بچه ها بازی کنیم، چون از اول تلقین مادرمان را باور داشتیم که ما روحانی زاده هستیم، و برای حفظحیثیت خود می باید از خویشتن مراقبت کنیم.


یکی از سرگرمی های من در خانه این بود که جعبه چوبی درست کنم سپس به بقالی سرگذر می رفتیم و با پرداخت مبلغی، از چوب های گردسفید، چهار حلقه چرخ، اره می کردیم تا با نصب آن ها در زیر جعبه چوبی، چهارچرخه بسازیم.


چوب های گرد سفید قطعات یک متر و یا دو متری تنه درختان تبریزی بود که بقال ها با تیشه خرد می کردند و به صورت قطعات نازک وکوچک در می آوردند که به آن ها چوب سفید می گفتند. چون در قدیم اجاق ها را با هیزم روشن می کردند، تعدادی از این چوب سفیدها راکه زودتر مشتعل می شد، کنار هیزم ها در زیر اجاق می گذاشتند وابتدا آن ها را آتش می زدند و بعد به تدریج هیزم ها مشتعل می شدند.


خلاصه با درست کردن چهارچرخه، یک بچه کوچک را داخل آن می نشاندیم و دور حیاط می گرداندیم. از انجام این کار هم خودمان خوشحال می شدیم و هم بچه خیلی لذت می برد. در منزل، این گونه اعمال را داشتم و برای بازی به کوچه نمی رفتم.


همیشه در کودکی نرم و ملایم بودم و در برخوردها ادب را رعایت می کردم و سعی داشتم مودب باشم. نه مظلوم به معنی ستمکش وتوسری خور بودم و نه روحیه تعدی و پرخاشگری داشتم. البته گاهی در زندگی حالت تندی پیش می آید که ممکن است انسان از صورت معمول بلندتر داد بزند، اما نه
به صورت پرخاشگرانه.


بر طبق آیه (والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین) (1) .


انسان مؤمن نباید تن به ظلم دهد و تا جایی که می تواند بایدظلم ظالم را رفع کند و منظلم نباشد.


دو خاطره از دوران کودکی


در سنین کودکی معمولا خاطراتی که شایان گفتن باشد برای افرادباقی نمی ماند. اما در این جا دو خاطره از فردی به نام حاج محمدصادق – پهلوان پای
تخت – به یاد دارم که می تواند برای دیگران تا اندازه ای آموزنده باشد.


این پهلوان که شغلش بلورفروشی بود، جامه ای بالنسبه بلند در برداشت و عبا روی آن می پوشید و کلاه پوستی بر سر می گذاشت.


منزل او بین بازارچه نایب السلطنه و حمام قبله بود. در نزدیکی خانه حاج محمد صادق و در گذرگاه بین حمام قبله و بازارچه، نهرآب گودی بود که روی آن را با سنگ پوشانده و روی آن خاک ریخته بودند. به علاوه جلوی درب هر خانه ای به جای سنگ یک آجر نظامی بزرگ قرار داشت تا هر وقت که صاحب خانه بخواهد مسیر آب را به منزل خود باز کند، این کار را با برداشتن آجر نظامی و فروکردن دست به داخل نهر و باز کردن راه آب، انجام دهد.


در یک روز زمستانی که برف می بارید و حدود بیست سانت برف همه جا را پوشانده بود. یک مرد باربر، بار کاهی را بر پشت الاغی نهاده بود که آنرا به محلی برساند.


وقتی الاغ در گذرگاه بین حمام قبله و بازارچه به یک آجر نظامی که روی آن را برف پوشانده بود رسید، آجر نظامی بر اثر فشاربار شکسته شد و دو دست حیوان در نهر گود فرو رفت در حالی که بار کاه بر پشت حیوان و دوپای او بر روی زمین بود. مرد باربربا تاثر بسیار به این صحنه نگاه می کرد و نمی دانست چه کند وچگونه بار را از روی حیوان بردارد و او را از نهر درآورد. دراین هنگام از کوچه مقابل، حاج محمدصادق از منزل بیرون آمد که به راه خود برود. این منظره را دید و به حال آن مرد رقت کرد.


چون انسان شریف و بزرگواری بود عبای خودش را برداشت و به باربر داد که نگه دارد. بعد خم شد و دست خود را به زیر گردن حیوان که بار کاه بر پشتش بود انداخت و دو دست او را از نهربیرون کشید و به قدر نیم متر آن طرف تر برد تا حیوان روی دست وپای خود بایستد. باری اگر پهلوان دارای فضیلت اخلاقی باشد، به هنگام نیاز می تواند با کمال صمیمیت به کمک حاجت مندان بشتابدکه به قول شاعر:


شکرانه بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است</o:p& gt;


خاطره دوم: در آن زمان یک پهلوان ارمنی به تهران آمده بود که با پهلوان اول پایتخت کشتی بگیرد. وقتی این خبر را به حاج محمد صادق دادند، او برای حفظ حیثیت خود قبول کرد و چون مردباایمانی بود، برای مقابله با این پهلوان متوسل به حق تعالی شد.


همچنین به منزل چند نفر از روحانیون محل رفت و به هر یک ازآن ها مبلغ ده ریال (یک تومان) داد و گفت امشب شب جمعه است ازاین مبلغ غذایی تهیه کرده و اهل خانه را جمع کنید و پس از صرف غذا همگی رو به قبله دعا و نیایش کنید که خداوند مرا بر آن پهلوان ارمنی پیروز کند. آن ها هم درخواست او را اجابت کردند.


در روز موعود حاج محمد صادق به اتفاق آن پهلوان به صحنه کشتی وارد شدند تا با یکدیگر کشتی بگیرند. مردم زیادی برای تماشای مسابقه اجتماع کرده بودند. در این موقع حاج محمدصادق دستی به بدن پهلوان ارمنی کشید و فهمید که او بدن خود را چرب کرده تاحریف نتواند او را محکم بگیرد. لذا حاج محمدصادق رو به مردم کرد و گفت:


این قهرمان بدن خود را چرب کرده، خاکستر الک کرده بیاورید تامن اثر چربی را از بدن او زایل کنم.


خاکستر را آوردند و به بدن او مالیدند تا اثر چربی از بین رفت. سپس با او کشتی گرفت و حریف را بلند کرد و بر زمین زد که ناگهان همه صلوات فرستادند و حاج محمدصادق پیروز شد.


آغاز تحصیل


در زمان کودکی من، به وزارت آموزش و پرورش، «وزارت معارف »می گفتند که خیلی هم وسیع و دامنه دار نبود. در
نزدیک منزل مادبستانی بود به نام «دبستان توفیق »، این دبستان مدیر بسیاربزرگوار و شریفی به نام آقای شیخ محمدرضا توفیق داشت. من هروقت به یاد او می افتم برایش طلب رحمت می کنم. او مردی درس خوانده و با ایمان و با فضیلت و شایسته بود. شش سالم که تمام شد به آن مدرسه رفتم. پس از شش سال که در آنجا تحصیل کردم گواهی نامه ای به من دادند که عکس شیروخورشید داشت.


آقا شیخ محمدرضا، زیاد مراقب مدرسه و اخلاق بچه ها بود; به طوری که امکان نداشت بچه ای پشت دستی به دیگری بزند، یا کاغذ بچه دیگری را پاره کند، یا اذیتی به او برساند. او مراقبتش را به نحو ویژه ای القا می کرد تا بچه ها مواظب باشند و حرکت ناشایستی از خود بروز ندهند. او در صف بچه ها قسم هایی یاد می کرد که ماتصور می کردیم شدیدترین قسم ها است و او با تاکید بر آن قسم هامی خواهد بگوید اگر بچه ای تخلف کند کیفر خواهد دید. ولی آنچه او می گفت قسم نبود، بلکه جملات و القابی بود که روی موازین شرعی درست کرده بود تا نام خدا را نبرد. هیچ بچه ای هم معنی آن را نمی فهمید.


یک چوب دستی به دست می گرفت، بچه ها را به صف می کرد و می گفت:


«به حداد کعبه، سنگ به رودخانه خدا انداخته باشم، زیر دیگ امام حسین را سوزانده باشم که اگر بچه ای تخلف کند چنین و چنان خواهم کرد».


خوب می دانیم که «حداد کعبه » همان آهنگر است، «سنگ انداختن به رودخانه خدا» هم نکته خاصی در بر ندارد، چون همه رودخانه ها از آن خدا است. «زیر دیگ امام حسین را سوزاندن »همان پلو پختن برای فقرا است. اما او این ها را با حالتی می گفت که فوق العاده مؤثر بود و بچه ها گمان می کردند این ها بزرگترین قسم ها است و لذا حساب کار را داشتند و دست از پا خطانمی کردند!


این به یک معنا، نوعی مدیریت بود، زیرا او نه خود را به قسم گویی آلوده می کرد و حریم مقدس الهی را تنزل می داد، و نه به طور عادی صحبت می کرد که بچه ها جرات مخالفت کنند. او بچه ها رااین طور تربیت کرده بود و همه مرتب و منظم بودند. علاوه براین، چند تا بچه را انتخاب کرده بود و بعضی از آیات قرآن رابرای آن ها تفسیر می کرد، و می گفت هفته ای یک آیه را حفظ کنید.


یکی از آن ها من بودم که آیاتی از اول قرآن را حفظ کردم و هنوزهم آن آیات را در حافظه دارم.


در مدت شش سالی که من و برادرم در آن مدرسه بودیم خواندن ونوشتن را آموختیم و معلوماتی را کسب کردیم. وقتی تحصیلات دبستانی تمام شد، می بایست به تحصیلات صرف و نحو و مقدمات علوم دینی مشغول می شدیم. در آن موقع مرسوم بود که از امثله و صرف شروع می کردند، و ما هم به همان روال رفتیم.


بعضی ها تصور می کنند که علما در آن زمان با رفتن فرزندان شان به مدارس دولتی مخالفت می کردند. نه، این طور نبود که با عموم مدارس دولتی مخالف باشند. مرحوم آقا شیخ محمدرضا توفیق که مدرسه توفیق را داشت، عمامه به سر و معتمد همه علمای آن محل بود. شاید آقایان علمای آن محل همه به او در نماز اقتدامی کردند. به همین جهت پدرم به اتکای جنبه های معنوی و فضیلت اومرا به آن جا فرستاد. از هم شاگردی های آن مدرسه فقط برادرم مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم را به یاد دارم.


در آن زمان ها علوم جدید به صورت فعلی رواج نداشت و حتی رجال سیاسی نیز اگر می خواستند تحصیل کنند، یا از رشته فلسفه وعرفان و کتاب های بوعلی استفاده می کردند و یا از کتب فقهی مطالبی را فرا می گرفتند.


افرادی مثل قوام السلطنه و موتمن الملک هم مقداری عربی خوانده بودند و با دروس دینی اعم از معقول و منقول آشنایی داشتند. درزمانی که متجددین می باید درس عربی بیاموزند تا باسواد شوند،اگر پسر یک روحانی هم می خواست درس بخواند حتما می باید عربی بخواند تا باسواد شود. به همین جهت من نیز به دروس دینی روآوردم.


تحصیل علوم دینی


زمانی که می خواستم شروع به خواندن صرف و نحو کنم روحانی ای به نام آقاشیخ محمد رشتی در نزدیکی مدرسه ما
منزل داشت که محل درآمد و اداره زندگیش، تدریس ادبیات در منزل بود. این آقای رشتی مردی بود که صرف و نحو را مثل جنگ حفظ کرده بود. ما هم به درس او رفتیم.


پدرم برای درس من و برادرم به او حقوق می داد که البته حقوق کمی بود. بعد هم نزد اساتید دیگری در بعضی از مدارس رفتیم واز آن ها استفاده کردیم. وقتی ادبیات می خواندیم، به «مدرسه حاج ابوالفتح » که نزدیک منزل ما بود می رفتیم. بعد از این که از ادبیات فراغت پیدا کردیم، معانی و بیان یعنی کتاب «مطول »را فرا گرفتیم.


در آن زمان در تهران آقای میرزا یونس قزوینی در رشته معانی وبیان خیلی خوب و قوی بود و متین هم درس می گفت. خاطراتی هم ازاو به یاد دارم. چپق می کشید و اهل سیگار و قلیان نبود. درتدریس هم سبک خاصی داشت. اگر سؤال طلبه ای با اصول و اساس بود،به دقت گوش می داد و جواب می گفت.


بعد از ادبیات، فقه و اصول را نزد آقا شیخ محمدعلی کاشانی درمدرسه عبدالله خان، و آقا شیخ مهدی د
ر مدرسه محمدیه شروع کردیم و همین طور قدم به قدم جلو آمدیم تا به آن جا رسیدیم که توانستیم در درس پدرمان شرکت کنیم. پدرمان هم «سطح » درس می گفت و هم «درس خارج » داشت. ما در درس سطح پدرمان شرکت کردیم. ایشان سطح قوانین و شرح لمعه را درس می داد. من وبرادرم خدمت خود ایشان تحصیلاتی کردیم. بعد هم مقداری دربحث های فلسفه وارد شدیم.


تحصیل فلسفه


مدرسین فلسفه، مرحوم آقامیرزا مهدی آشتیانی (2) و آقا شیخ ابراهیم امامزاده زیدی (3) و آقا سید کاظم عصار (4) و آقا میرزاطاهر تنکابنی (5) بودند. در درس های آن اساتید شرکت کردیم وقسمت های مختلفی از فلسفه را نزد آنان آموختیم.


زمینه برای منبری شدن


در خلال این احوال مادرم مساله منبر رفتن مرا پیش آورد که درنتیجه، راه من و برادرم از هم جدا شد.


مرحومه مادرم روی علاقه شدیدی که به حضرت امام حسین(ع) داشت، به پدرم گفت: فلانی باید منبری شود. پدرم می گفت:


آن ها باید درس بخوانند و این با منبر جمع نمی شود.


مادرم می گفت:


نمی شود که یکی از بچه های من در خدمت حضرت امام حسین(ع) نباشد. پس باید حتما منبری شود.


خلاصه پدرم از یک طرف می گفت باید تحصیل من ادامه پیدا کند، ومادرم از طرف دیگر اصرار داشت که باید منبری شوم. سرانجام توافق کردند که ما بچه ها به گفته پدرمان از روز شنبه تا غروب چهارشنبه در اختیار درس و بحث و مدرسه باشیم، و از صبح پنج شنبه تا عصر جمعه من در اختیار منبر باشم. پدرم افزود که در وسط هفته آن که منبری است نباید منبر برود و باید به تحصیل ادامه دهد. مطالعه او هم باید هر شب در حضور خود من باشد تابدانم جایی برای منبر نرفته است!


مراقبت و دلسوزی پدر در تحصیل فرزندان


پدرم در مقابل بوی چراغ نفتی لامپا خیلی حساسیت داشت، ونمی توانست با چراغ لامپا و لوله های لامپایی مطالعه کند. لاله ای تهیه کرده بود، و یک شمع گچی در داخل آن می گذاشت و روشن می کرد.


با شعله این شمع پدرم و ما دو برادر هم در کنارشان مطالعه می کردیم. گاهی برای حل مشکل سؤال از ایشان داشتیم، و گاهی هم ایشان فراغت پیدا می کرد، و از ما سوالاتی می کرد. روی هم رفته،مرحوم پدرم خیلی مراقب درس و بحث ما بود.


عمامه گذاری


بعد از این که یکی دو سال ادبیات خواندم عمامه گذاشتم. پدرم برایم عمامه گذاری کرد. عمامه گذاری مثل امروز تشریفاتی نداشت که جشن بگیرند و عمامه را توی سینی بگذارند و آقایی آن رابردارد و سر طلبه بگذارد. مرحوم پدرم خودش عمامه را بست و برسر من گذاشت.


اولین بار که منبر رفتم


اولین باری که قرار شد به منبر بروم، نزد آقا شیخ علی اکبرعزمی رشتی رفتم و گفتم:


یک منبر برای من بنویس!


گفت: دو قران می گیرم و می نویسم.


دو قران به او دادم و او برای من یک منبر نوشت. من این منبررا از حفظ کردم. تصمیم گرفتم اولین منبرم در همان مسجد فیلسوف باشد که پدرم شب ها در آن جا نماز جماعت اقامه می کرد. بعد ازنماز عشا منبر رفتم.


آن شب که می خواستم منبر بروم، آقا شیخ محمد شمیرانی هم درنماز جماعت پدرم در مسجد فیلسوف حضور داشت. تا پدرم گفت «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته » و نماز را تمام کرد، من بالای منبر رفتم. پدرم که در محراب نشسته بود اطلاع داشت، ولی دیگران بی اطلاع بودند.


آقا شیخ محمد، روحانی سوهانک بود و سالی یک بار یک سبد میوه برای پدرم می آورد، و دو سه شب در منزل ما می ماند و بعد برمی گشت. آن موقع آمدن از شمیران تا تهران، یک مسافرت به شمارمی رفت. مردم الاغ می گرفتند و به زحمت از شمیران به تهران می آمدند.


در وسط راه شمیران سیدی بود که شال سبز به سر می بست و در محلی که حوض و درختان تناوری داشت و به اصطلاح، قهوه خانه میان راه بود، با روی گشاده و چهره ای خندان به الاغ سوارانی که می آمدندو تشنه بودند آب می داد. گاهی یک شاهی یا سنار می دادند و آن سید همیشه بشاش و خندان به آن ها آب می داد، و لذا به «سیدخندان » معروف شد! او با تبسم شعری هم می خواند. محلی که امروزبه سید خندان معروف است همان مکانی است که آنجا سید به رهگذران آب می داد و آن شعرها را می خواند. مسافران چند ساعت طول می کشید تا از شمیران به تهران می رسیدند. آقا شیخ محمد هم بعدازظهر به تهران رسید و آمد منزل ما. آمدن ایشان هم امری عادی بود. ما می گفتیم شیخ شمیرانی آمده و میوه آورده است.


آقا شیخ محمد شمیرانی که ده ها بار مرا دیده بود، وقتی مرا دربالای منبر دید، بهت زده نگاه می کرد. سایر افراد هم به نافله عشا نپرداختند. همه به من نگاه می کردند. این از خاطراتی است که خوب در ذهن من مانده است و هیچ وقت فراموش نمی شود. من شروع به سخن کردم و مطالبی که حفظ کرد
ه بودم، ادا کردم. خیلی خوب به خاطر دارم که ابتدای منبری که آقای عزمی برایم نوشته بودچند بیت شعر داشت و من با آن اشعار منبر را شروع کردم:


بی مهر علی به مقصد دل نرسی تا تخم نیفشنی به حاصل نرسی بی دوستی علی و اولاد علی هرگز به خدا قسم، به منزل نرسی کشتی نجاتت ز هلاک است علی بنشین که به ورطه های قاتل نرسی حب علی حسنه لا تضر معها سیئه (6) .


وقتی این سه بیت شعر را خواندم، آقای شیخ محمد شمیرانی باصدای بلند گفت: آفرین!


به راستی این یک کلمه «آفرین» در آن روزگار به من چنان قدرتی داد که هر وقت بشنوم یا در کتابی بخوانم که تشویق چقدرمؤثر است، این آفرین او مثل آفتابی در ضمیر من می درخشد!


تمام متن منبر را از حفظ خواندم و خیلی مورد توجه قرار گرفت.


شاید در آن موقع 15 ساله و یا16 ساله بودم. بعضی ها همان شب به پدرم گفتند: اجازه بدهید جلسه ای هم در خانه بگیریم و ایشان این منبری را که این جا رفته، در خانه برود. به این ترتیب، اولین منبر خیلی مورد توجه قرار گرفت.


آن شب وقتی به منزل آمدیم، پدرم فرمود: با این که اولین منبرت بود خوب صحبت کردی و مطالب را بدون وحشت و نگرانی و اضطراب بیان داشتی. من هم صادقانه گفتم:


آن آفرین آقا شیخ محمد شمیرانی این اثر را در من گذاشت.


ادامه دارد…


www.hawzah.net

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید