چه نوری در درون سینه، مهمان است
چه روشن میشود این دل،
بر این مهمانِ صاحب خانهی زیبا
تو باور میکنی گاهی
به یک بارش، ز باران بهاری
این دلم پر میکشد تا ابر
دلم گاهی همین نزدیک
حتی در هیاهوی غریب شهر
به آواز حزین کودکی در کوچه میگیرد
و میبخشد گُلی تا خندهای را بر لبان بسته بنشاند
که میدانم اگر دستی بگیرم
دست او، در دست میگیرم
تو میدانی که عاشق میشوم
گاهی به ناز غنچهای در باغ
دلم تابی میان بازوان نور میبندد
تبسم میخرم از دوره گردی با سلامی پاک
شبی تا صبح میدوزم لباس کهنه یک قاصدک را
تا بگردد باز دور کوچهها
با این پیام خالق هستی،
شما را مردمان، بادا بشارت
عشق با پرجاست
تو باور میکنی وقتی که میبوسم دو دست مادرم را
میروم تا مشقهای کودکی
آنگه،
دوباره کوکب و تصمیم کبری در دو چشم بستهام
با قطره اشکی میشود پیدا
تو باور میکنی دیشب میان کهکهشان راه شیری راه میرفتم
و دیدم دب اکبر را
سلامی کرده، من چیدم کمی از خوشه زیبای پروین را
جواب چشمک آهسته دادم من سلام دب اصغر را
تو باور کن،
آری هنوزم آرزوی کودکی را خواب میبینم
هنوزم یاکریمی میزند بر شیشه این خاطراتم
تا بریزم خرده نانی گوشه ایوان
تا فراموشم نگردد، آب میخواهد
و میدانم که روزی یک نفر با اسب میآید
هنوزم از قفس، از بند، بیزارم
و آواز قناری در قفس را، شکوه از صیاد میدانم
و مرگ ماهی سرخی درون تُنگ تنهایی
هنوزم میپراند خواب از چشمم< ;/SPAN>
چه شرمی دارد این طعمه، که بر قلاب میبندیم
فریب ماهی و صیدی که آغازش نوید بخششی دارد
تو باور میکنی وقتی که یاد قصههای کودکی
شبهای زیبای زمستان باز میافتم
دو چشم خستهام
تا صبح در یاد کلاغ خستهای بیدار میماند
و زیر لب دعایش میکنم، شاید بیابد خانه خود را
تو باور میکنی،
باور ندارم، باوری جز عشق پا برجاست
بگوید هر که، هر چیزی بجز از عشق، نازیباست
سلام ای نور
زیبا خالق و پرودگار هر چه زیبایی
خداوندا
هر آن سینه که تاریک است، با نوری تو روشن کن
بتابان روشنای عشق را بر ظلمت قلبی که افسردهست
که میدانم خدا در قلب عاشق نور میکارد
و بذر نور را حاصل چه باشد مهربان،
جز نور
تو باور کن اگر روشن شوی با نور او
دیگر به چشم دل نخواهی دید، جز او را
مخوان مخلوق خالق را
تو نازیبا
هلا ای عاشق خوبی
تمام جلوه هستی
بسان خالق زیبای خود
زیباســـــــــت…
نویسنده: کیوان شاهبداغی
منبع:
htt
p://k1shahbodagh.blogfa.com
www.labkhandezendegi.com