&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; COLOR: black; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman’; mso-themecolor: text1; mso-bidi-language: FA” lang=FA>وقتی از قبرستان راه افتادیم طرف دِهِمان ـ قطرانی ـ هوا نرمنرم داشت تاریک میشد. اما نه آنقدر تاریک که نشود شمایل مبهم خُلود ـ که جلوی ماشینها ایستاده بود و به هیچکدامشان راه نمیداد ـ را ندید. انگار خوشش میآمد صدای بوق ماشینها را بشنود. تنها صدایی که به سکوت آن غروب خَش میانداخت، پِتپِت خفهٔ اگزوز و بوق ممتد ماشینهایی که میخواستند جادهٔ قبرستان را بیایند پایین. از صدای شیونِ ساعتی پیش زنها خبری نبود. مثل بچهمحصلهایی که هنوز باورشان نشده باشد امتحانات ثلث سومشان تمام شده، هر چند قدم که راه میرفتند، لحظهای میایستادند و به پشت سرشان نگاه میکردند. انگار میخواستند مطمئن شوند که دیگر اَحلام نمیتواند از زیر آن همه خاک بیاید بیرون. اما مردها که نتوانسته بودند وارد قبرستان شوند، سنگین و لخلخکنان ـ مثل آنهایی که به عنوان کشاورز نمونه میرفتند روی سنِ ادارهٔ کشاورزی و دلشان نمیآمد بیایند پایین ـ سوار ماشینها و موتورهاشان میشدند. خلود هنوز ایستاده بود جلوی ماشینها و با کف دست میزد روی کاپوت هر ماشینی که بوق میزد. انگار نفهمیده بود مادرش را دفن کرده بودیم. البته اگر چیزی از مادر و مرگ و دفن و قبرستان حالیاش میشد. دست از سر کاپوت ماشینها برداشته بود و داشت وسط موتورسوارها میلولید که نور موتوری افتاد توی چشمهایش و او بیهوا داد کشید و با سرعتی که به آن هیکل نحیف و پاهای کوتاه نمیآمد، دوید طرف دِه و اگر توی میدانگاهی، چراغ گردان لَندرووِر پاسگاه را ندیده بود، شاید باز هم میدوید. شیخ محیالدین خُلود را به گروهبان جوکار نشان داد؛ اما سربازان پاسگاه هنوز نیامده بودند طرفش، که شروع کرد به جستوخیز زدن دور ماشین پاسگاه. آنقدر با نور چراغگردان چرخید و چرخید و چرخید که سرش گیج رفت و نقش زمین شد.
احلام دختر عموی فیصل بود. هنوز دو روز مانده بود به هفدهسالگیاش که جنگ شروع شد. فاصلهٔ شصتـهفتاد کیلومتری قطرانی تا خط معرکه، خیالمان را بابت جانمان راحت کرده بود. اما مگر میشد با چو افتادن شایعاتی مثل آتش گرفتن نخلستانها و باغچههای بامیه و حنا، کسی به دلشوره نیفتد؟ مگر احلام که از وقتی شنید مرزهای کویت به خاطر جنگ بسته شدهاند، نفس راحتی کشید و نشست به لحظهشماری برای روز عروسی. چون حتی اگر حرفهایی که دربارهٔ سَر و سِر داشتن فیصل با دختر صاحبکارش توی کویت، درست هم بودند، با بسته شدن مرز، زبان همهٔ خالهزنکها دوخته شده بود. شاید احلام هم یک جورهایی حق داشت. نمیشود دخترعموی پسری مثل فیصل باشی ـ که ششم ابتداییاش را تمام کردهباشد، از دوازدهماه سال هشت ماهش را توی کویت تجارت کند، سرباز فراری نباشد، سفیدترین دشداشهها و سیاهترین عِقالها را به تن و سر کند و همیشه خوشبو باشد ـ و دلت رضا بدهد که دیگری صاحب او بشود. برای همین، آنقدر به بهانهٔ مریضی با فیصل به شهر رفت و آنقدر توی مراسم حلیمپزان مادر فیصل ظرف شست و آنقدر غاز و خروس نذر امامزاده کرد که عروسی سر گرفت. اگرچه ما پسرهای قطرانی دیگر حتی سالی یکبار هم نمیتوانستیم ـ به هوای ظرف قرضگرفتن برای ناهار ظهر عاشورا ـ ابروهای بههم پیوسته و مژههای برگشتهٔ احلام را دید بزنیم، اما زن گرفتن فیصل برای ما زیاد هم بد نشد. اینطوری از زیر سایهاش آمدیم بیرون و خیالمان راحت شد که دیگر هیچ دختری به رؤیای ازدواج با فیصل، جوابمان نمیکند. به خصوص که تا سه هفته بعد از عروسی، احلام و شوهرش، هر روز را میهمان خاله یا عمهای بودند و همه ـ اگر حسودیشان نمیشد ـ شاهد بودند که این دو نفر، مثل آتشی که به جان انبار کاهی افتاده باشد، چهقدر به هم میآیند. همهجا نقل قرمز یا زرد بودن طلای دستبند احلام یا نرمی دمپایی ابریاش یا قیمت عبای کِرِپش و از همه مهمتر بوی عطر جدیدش بود. که همه میدانستند بویی بین شیرینی موز و ترشی لیمو دارد؛ اما کسی اسمش را بلد نبود!
این وسط اما هیچکس از سکوتها و تبها و عرقکردنهای فیصل چیزی نگفت. تا آن یکشنبهٔ عجیب.
یکی دوماهی از عروسی میگذشت و کمکم خالهخانباجیها داشتند زاغ حاملگی یا نازایی احلام را چوب میزدند که فیصل گم شد! یعنی یک روز با ماشینش رفت شهر و دیگر آفتابی نشد. و بعد از سه روز که برادرها و پسرعموهایش، نصف شهرها و روستاهای اطراف را گشتند، خبر آمد که توی اسکلهٔ نیمسوختهٔ آبادان دیده شده. که میخواسته قاچاقی برود کویت. تا اسکله، دوسه نفر فیصل را به چشم خودشان دیده بودند، اما دربارهٔ بعد از آن، هیچ نقل دقیقی وجود نداشت.
بعضی میگفتند لنج فیصل زیر بمبباران توپخانهٔ بعثیها خاکشیر شده و برایش فاتحه میخواندند. بعضی دیگر حاضر بودند قسم بخورند که فیصل صحیح و سالم رسیده کویت و میخواهد به عراقیها ملحق بشود. بعضی دیگر باور کرده بودند که فیصل پرت شده است توی بهمنشیر و خوراک کوسهه
ا شده. کسانی هم فکر میکردند او برگشته پیش صاحبکار قبلیاش و با دخترش ازدواج کرده است و هیچوقت دیگر پایش را توی قطرانی نمیگذارد. اما احلام بیاعتنا به همهٔ این نقلها، داد درِ سمتِ حیاط خانهاش را تیغه کشیدند و نگذاشت هیچکس ـ حتی پدر و مادر خودش یا فیصل ـ وارد خانهاش شود. حرفش این بود که: «خونه صاحب داره. بدون اجازهاش نمیتونم راهتون بدم». خودش هم به خانهٔ هیچکس پا نگذاشت. همان موقعها بود که نفرینهای بیبی زبیده ـ مادر فیصل ـ هم شروع شد. میگفتند او که باورش نشده بود پسرش مرده باشد بعد از هر نماز یا توی هرمجلس روضهای دست بلند میکرده که: «به حق شاه کربلا کر و کور و لال بمیری که جگرگوشهمو دربهدر غربت کردی!»
احلام گاهی صبحها، وقتی هنوز هوا گرگو میش بود، با فرغونی که چرخ گریسنشدهاش قیژقیژ صدا میکرد، از دَرِ تنگ و کوچک جنوبی خانهاش میزد بیرون طرف صحرا و تا یکیدو ساعت بعدش که با یک بغل علوفه برای گاوش برمیگشت، پیدایش نمیشد. آنقدر کم میآمد توی ده که داشتیم فراموشش میکردیم. هر چند بعضی مردها حاضر بودند دست به کتاب بگذارند که هنوز بوی موز و لیمو را توی کوچههای قطرانی میشنوند. بعدش خبر آمد که احلام حامله شده است. پدر احلام وقتی نتوانست در خانهٔ دخترش را بشکند، تصمیم گرفت از روی آن بپرد. اما همینکه افتاد و لگن و سه تا از دندههایش شکستند، دست پسر ۱۰ساله و دخترهای بچهسال و زنش را گرفت و برای همیشه از قطرانی رفت. بیبی زبیده به نفرینهای همیشگیاش یک چیز جدید هم اضافه کرده بود: «این گندی که بالا آوردی تقاص آوارگیهای پسرمه! زنیکهٔ بدکاره»! کینهٔ بیبی زبیده هر روز عمیقتر میشد. برای همین به پسرهای خودش بسنده نکرد و هر مردی را پیدا میکرد، مخش را کار میگرفت که: «چرا غیرت نمیکنید این لکهٔ ننگ رو از دامن قطرانی پاک کنید»؟! ولی
ما صبحبهصبح مینشستیم جلوی خانهٔ احلام تا شکم بالاآمدهاش را ببینیم. تازه بعد از دوساعت که با یک بغل یونجه برمیگشت و نور آفتاب میخورد توی صورتش، متوجه ابروهای بههم پیوسته و مژههای برگشته یا ورم زیر چشمها و جوشهای صورتش میشدیم. یکبار، فاخر، کوچکترین برادر فیصل توی صحرا چاقو کشید روی احلام. اما فقط توانست یک خط به بازویش بیندازد. چون احلام با داس افتاده بود دنبالش و خدا میداند اگر حامله نبود و میتوانست بیشتر بدود فاخر چه بلایی سرش میآمد!
احلام دو هفته از خانه بیرون نیامد. اولین شب هفتهٔ سوم اما ـ همان وقتی که هوا شرجی بود و از آسمان ملخ میبارید ـ صدای جیغها و ضجههایش تا صبح روی اعصابمان بود. یقینمان شد که یا خودش مُرد یا بچهاش را مرده به دنیا آورد. اما هیچ کداممان ـ چه زن و چه مرد ـ غیرت نکرد به ده قدمی خانهاش هم نزدیک شود. یک هفته بعد، احلام بچه به بغل از خانهاش زد بیرون. مردم انگار به تماشای آدمی از ۱۰هزارسال پیش آمده باشند، جمع شدند توی کوچههای قطرانی و قدمهایش را تا مُضیف شمردند. وارد ایوان شد و ایستاد بالاسر مخدهٔ شیخ محیالدین که داشت قلیانش را چاق میکرد: «باهات حرف دارم شیخ»
شیخ با همان حالت لمیده گفت: «بچهات دختره یا پسر»؟
احلام خیره نگاه میکرد به صورت بچهای که توی بغلش خوابیده بود: «فیصل خیلی پسر دوست داشت. قسمت نشد ولی»
ـ پس دختره! حالا اسمشو چی گذاشتی؟
احلام مگسهای روی صورت بچه را با دست فراری داد: «باباش باید بگه. هر موقع برگشت از کویت»
ـ پس میگی بچه از فیصله؟ مطمئنی که…
احلام مثل مادهگرگی که بچهاش را جلوی رویش بِکُشند به شیخ چشم غره رفت: «بچهمو به هیشکی نمیدم. اگه بیبی و عمو خواستن ببینش، وقتایی که خونهام بیان دم در»
وقتی داشت از ایوان میرفت بیرون، دوباره داد زد: « بچهمو به هیشکی نمیدم»
ایوان مُضیف بوی شیرین موز و لیمو گرفت.
بیبی زبیده اما هر جا میرفت میگفت: «من به اون گوشت نجس حرومزاده دست نمیزنم»
یک روز هم رفت ایستاد جلوی خانهٔ احلام و بعد از ناله و نفرینهای همیشگیاش درآمد که: «شنیدم منتظری فیصلِ من برای حروم زادهات اسم بذاره؟ اسمشو بذار «خلود»! میشناسیاش که»؟
خُلود اسم دختر صاحب کار فیصل توی کویت بود. از همان موقع ما هم به دختر احلام گفتیم خلود.
سهچهار سال بعد از به دنیا آمدن خلود، قطرانی برقدار شد. اهالی، مثل محکوم به اعدامی که فقط یک هفته برای لذت بردن از دنیا وقت داشته باشد، خانههایشان را پر از وسایل برقی کرده بودند و همه ر
ا با هم روشن میکردند! همهٔ خانهها انشعاب برق گرفته بودند مگر خانهٔ احلام. آن موقع تازه مرغداریاش را سر و سامان داده بود. مرغداری که نه؛ بیستسیتا مرغ و پنجششتا خروس را رها کرده بود توی آخور گاوها. که حالا شده بودند سهتا. شیخ محیالدین چند نفرمان را فرستاد راضیاش کنیم انشعاب برق بگیرد. در زدیم. با همان عبای کرپ ـ که هنوز تمیز بود ولی گوشههایش نخنما شده بودند ـ آمد ایستاد توی ایوان و هر چه یاسین خواندیم، لام تا کام حرفی نزد. فقط آخر سر گفت: «خونه دست من امانته. بدون کم و زیاد باید تحویل فیصل بدم.»
وقتی گفت «فیصل» چشمانش از زیر آن مژههای برگشته برق زدند. داشت در را به رویمان میبست که دخترک سهچهار سالهای پر عبایش را گرفت و تا ما را دید پشت سر مادرش قایم شد.
به هر زوری بود راضیاش کردیم که به خاطر خلود هم شده یک سیم سیار، اندازهٔ روشن شدن یک لامپ۱۰۰ از مُضیف بگیرد تا حداقل آن بچه توی تاریکی وحشت نکند. اما آن لامپ بیشتر از یک شب روشن نماند. صبح روز بعدش زنهای قطرانی جمع شدند توی مضیف و توی روی شیخ ایستادند که: «مگه اون زنیکه توی کویت شوهر نداره؟ چرا مردهای ما رو قاطی دیوونهبازیهای این بدکاره میکنی»؟
همان یک شبی که سیم سیار وصل بود، بعضی از مردهای قطرانی ادعا کردند که بوی شیرین موز و لیمو، از کوچهٔ پشت خانهٔ احلام میآمد.
سه سال بعداز برقدار شدن قطرانی، خبری مثل مرض، افتاد به تکتک خانههای ده. میگفتند عزیز، پسر زایر جابر، وقتی برای خرماچینی، از بلندترین درخت باغشان ـ که به خانهٔ احلام مشرف بود ـ بالا رفته، احلام را دیده که قبل از بیرون رفتن از خانه، خلود را به اُکالیپتوس وسط حیاط میبسته. از احلام هیچ چیز بعید نبود. ولی شیخ تکلیفمان کرد از این خبر مطمئن شویم. سرظهری بود که از نخلهای باغ زایر جابر رفتیم بالا. سهربعی که گذشت، هوا آنقدر داغ شد که کبریت میکشیدی، بدون سوختن زغال میشد! ویرمان گرفته بود که شیخ و تکلیفش را به هیچ حساب کنیم و برویم پی کارمان که احلام از اتاق زد بیرون. خلود را ـ که آن موقع هفتهشت سالش بود ـ کشان کشان برد زیر آلاچیقی که با لیف و تنهٔ نخل درست شده بود و بستش به اُکالیپتوس وسط حیاط. بعد اشکهایش را بوسید و زنبیل پر از تخممرغ را برداشت و از خانه زد بیرون و پیاده راه افتاد طرف شهر. از نخلها پایین آمدیم اما گوش که تیز کردیم، فهمیدیم صدای زار زدن خلود تا وقتی که مادرش، غروبی برگشت از شهر، قطع نشد. این بار آقای شعبانی، سربازمعلم قطرانی دست چندتا از بچهمحصلها را گرفت و رفت سراغ احلام. میخواست راضیاش کند بگذارد خلود با بقیهٔ بچهها بیای
د مدرسه. اما حرف احلام همان بود: «بچه دست من امانته. دست هیشکی نمیتونم بدمش. باید صحیح و سالم تحویلش بدم دست فیصل»
رفتیم پیش شیخ محیالدین که پول جمع کنیم برای احلام کولر آبی یا حداقلش پنکهای بخریم تا بچهاش توی گرما تلف نشود اما شیخ غُر زد که: «حوصلهٔ دهان به دهان شدن با زنهاتان را ندارم! همهٔ پول کولر با من؛ ولی از عهدهٔ اون ضعیفهها، خودتون بربیایید!»
ما هیچوقت نتوانستیم مثل زنهای قطرانی فکر کنیم و باور کنیم که فیصل توی کویت زن و بچه دارد اما آنقدر هم از مرگش مطمئن نبودیم که بتوانیم بیشتر از یک قفل حلقهای برای احلام و زندانی کردن بچهاش توی اتاق بخریم. البته همهٔ اینها مانع نشد که احلام دیوار طرف باغ زایر جابر خانهاش را یک متر و نیم بالا نبرد.
از وقتی که خلود ـ وقتی مادرش میرفت شهر ـ به جای بسته شدن به اُکالیپتوسِ وسط حیاط، توی اتاق زندانی میشد، ششهفت سالی میگذشت. همینطور ششهفت سال از تمام شدن جنگ. عملیات عمرانی ستاد بازسازی مناطق جنگزده رسیده بود به قطرانی. قرار بود جادهٔ قطرانی را آسفالت کنند. اما یک جای کار ایراد پیدا کرده بود. خانهٔ احلام درست وسط نقشهٔ جدید جاده قرار داشت. پیمانکار جاده به شیخ محیالدین سه روز مهلت داد تا احلام را راضی کند از خیر نصف حیاطش بگذرد. آن هم نصفی که خالی بود و آخور و لانهٔ مرغ و خروسها در آن قرار نداشتند. اما هر چه شیخ توی گوشش خواند که: «دیگه با حکومت طرفی. قضیهٔ انشعاب برق و مدرسهٔ بچهات نیست که بتونی هر کاری دلت خواست بکنی» جواب احلام یکی بود: «خونه دست من امانته. بدون کم و زیاد باید تحویل فیصل بدم!»
پیمانکار جاده، سه روز دیگر هم به شیخ مهلت داد اما سر روز چهارم که یکدندگی احلام را دید، دستور داد با غلتک از روی دیوار خانهاش رد شوند. اما احلام چه کار کرد؟ رفت خوابید زیر غلتک و شروع کرد به جیغ کشیدن و درآوردن لباسهایش. عبا و شالش را درآورده بود و داشت دکمههایش را باز میکرد که کارگرها ـ که بیشترشان بچههای قطرانی و روستاهای اطراف بودند ـ دست از کار کشیدند و اعلام کردند تا وقتی مشکل احلام حل نشود، برنمیگردند سرکار. دو روز بعد هم خبر رسید که به خاطر کسری بودجه و نزدیکی انتخابات، پروژه سه ماه میخوابد. خبر که به احلام رسید، رفت پای آن دیواری که قرار بود خرابش کنند، گوسفندی کُشت و گوشتش را بین اهالی قطرانی پخش کرد. طریقهٔ کشتن و تکه کردن گوشت را هم به خلود یاد داده بود. این را بچههایی گفتند که گاه و بیگاه ـ از روزنههای خشتهای پشت آخور ـ خانهٔ احلام را دید میزدند. به فکرمان نمیرسید زنی تنها مثل احلام، روزی به جایی بر
سد که برایمان گوشت نذری بفرستد.
شبِ آن روزی که احلام توی ده گوشت نذری پخش کرده بود ـ یعنی همین دیشب ـ نشسته بودیم توی مضیف به گپ زدن که حرف، حرف آورد و یاد فیصل را کردیم. هنوز بحثمان دربارهٔ شواهد زنده یا مرده بودنش گل نکرده بود که از طرف خانهٔ احلام صدای ناله و جیغی هوش از سرمان پراند. فکر کردیم باز هم به رسم این دو سهساله، خلود و احلام پیچیدهاند به پر و پای هم و فوقش با کمی کتککاری سر و صدایشان خفه میشود که دیدیم دختر سیزدهچهاردهسالهای، بدون چارقد، از خانهٔ احلام زد بیرون. ابروهای به همپیوسته و مژههای برگشتهاش خود ابروها و مژههای احلام بودند اما حالت چانه و دماغش شبیه چهرهای بود که تا بیاییم فکر کنیم و یادمان بیاید آن چهره، چهرهٔ فیصل است، دخترک خیز برداشته بود طرف میدانگاهی و از کنار هر چراغی که توی کوچه رد میشد، بیشتر و بیشتر، دامن به خون نشستهٔ لباسش به چشم میآمد. نصف شدیم. نصفی دویدند دنبال دخترک و نصف دیگر وارد خانه شدیم. آخرین بار قبل از گم شدن فیصل توانسته بودیم پا به اینجا بگذاریم. خانه هنوز همان دو اتاق را داشت. دو اتاق تاریک و بینور. از اتاق اولی که درش باز بود صدای مبهم نالهای میآمد. اما تا کسی رفت و چراغ قوه و فانوسی آورد، آن ناله هم قطع شد. نالهٔ غرق شدن زنی در حمام خون. فقط چندتامان که تابستان پارسال برای کار رفته بودیم کشتارگاه مرکزی، از دیدن این همه خون وحشت نکردیم. اتاق دیگرساکت بود اما و قفل. قفلِ حلقهای روی درش را شناختیم. همانی بود که ششهفت سال پیش خودمان برای احلام خریده بودیمش. هیچکداممان جگر وارد شدن به آن حمام خون و پیدا کردن کلید قفل را نداشت. پس تا آمدیم قفل را بشکنیم سپیده زد. توی تاریکی اتاق تنها چیزی که احساس میشد بوی ترش و شیرین موز و لیمو بود. پردهها را که کنار زدیم و نور که دوید توی اتاق
، فهمیدیم که اینجا همان حجلهٔ فیصل و احلام بوده است. با همان گلیم زهوار دررفتهای که آن سالها داشتنش برای هر نوعروسی مُد بود. با همان پردهٔ گُلمنگلی؛ که رنگ گل نیلوفرش بیشتر بنفش بود تا آبی! با همان کمد طرح نیمرخ شاهزاده و همان بشقابها و دیسهای ملامین و چینی پانزده سال پیش. با همان میز توالتی که آینهاش از شب عروسی شکست و هیچوقت عوض نشد و همان سرمهدانهای سنگی و رژهای فاسد شده. با همان تُشک دونفرهٔ پهن شده کف زمین و دشداشهٔ آستینکوتاهِ خواب.
روی میز توالت که چشم ریز میکردی، یک چیز دیگر هم بود. روی شیشهٔ عطر بزرگی کنار آدرس فروشگاهش ـ که نشان از جایی در خیابان «سوقالخلیج» کویت میداد ـ حک شده بود: «عطر الفواکه.»
http://firooze.net