حبيباللّه نظيرى دزفولى
روشن جهان ز نور جمال محمد است خرم ز چشمهسار كمال محمد است
ما دست كى زنيم به دامان ديگران تا دامن محمد آل محمد است
تقديم به پيشگاه با عظمت منجى عالم بشريت بقية اللّه الاعظم ارواحنالهلفداء حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف. سلام بر برج بلند هدايت، كشتى نجات امت، مصباح الهى در بين مردم، سلام بر نماز گزار واقعى، زاده شعبان، ماه رسول خدا صلىاللهعليهوآله و سلام بر مولودى كه ميلادش را انبياء چشم انتظار بودند و كل مخلوقات جهان در انتظار عدالت اويند و عدالت در انتظار مهدى موعود(عج) كه مىآيد و با آمدنش حق مىآيد و عدل مىآيد و نور و سپيده مىآيد و باطل مىرود و ظلم و ظلمت و شب از جهان رخت بر مىبندد. و خداوند متعال در قرآن كريم در آيه مباركه «جاء الحق و زهق الباطل» آمدن او را نويد داده :
خوشا آنان كه با او همنشينند نظير حلقه همراه نگينند چنان محو رخ آن نازنينند كه جز آن ماهرو، چيزى نبينند
بيائيد به ديار ميران شريعت و پيران طريقت، دارالمؤمنين دزفول برويم كه دو تن از عاشقان آن بزرگوار در كنار مسجدى بنام مسجد كجبافان «قَزْبَفونِ» دزفول در محلى متبرك آرميدهاند. آنها كيستند و چگونه دلباخته و عاشق او گشتهاند، يكى سرباز گمنام و ديگر ملا محمدعلى جولاى دزفولى رضىاللهعنه دزفول كه به شهر ميران شريعت و پيران طريقت شهرت يافته است از آن جهت شهرت جهانى پيدا نموده كه شهر عارفِ كامل، حضرت سيد صدرالدين كاشف دزفولى قدسسره و خاتم الفقها و المجتهدين شيخ اعظم حاج شيخ مرتضى انصارى دزفولى قدسسره و عارف بى نظير و بى همتا فخر العرفا حاج سيد حسين ظهيرالاسلام دزفولى و صد پير و مير ديگر بوده و مىباشد. و اما سخن از مىخواران جام مهدى(عج) عارف بزرگوار مرحوم ملامحمد على جولاى دزفولى قدسسره و سرباز گمنام قدسسره عنوان مورد بحث ماست كه مزار آنها محل راز و نياز به درگاه خداوند متعال و توسل جستن به يوسف زهرا عليهاالسلام مهدى آل محمد(عج) مىباشد و كسانى كه به ايشان توسل جسته و به مراد خويش رسيدهاند مىگويند: كه هر كس چهل شب چهارشنبه بر سر مزار آن دو عاشق مهدى(عج) برود و توسل به آنها جويد بدون شك حاجت او از طرف خداوند متعال برآورده مىگردد.
يكى از بزرگان اين ديار براى بنده حقير نقل فرمودند كه بزرگ مرجع عالم تشيع مرحوم مغفور حضرت آيت اللّه العظمى حاج سيد اسداله نبوى دزفولى اعلى للّه مقامه ـ مؤسس بيمارستان آيت اللّه نبوى دزفول ـ هر وقت كه فرصتى برايش پيش مىآمد به محل مدفن شريف اين دو دلباخته حضرت ولى عصر امام زمان(عج) تشريف مىبردند و مدتى به راز و نياز مىپرداختند.
و اصل موضوع كه چگونه آن دو بزرگوار (عارف كامل مرحوم ملا محمدعلى جولاى دزفولى و سرباز گمنام) با آقا امام زمان(عج) ملاقات نمودهاند بدين شرح مىباشد:
آقاى حاج محمد حسين تبريزى كه از تجار محترم تبريز بوده و فرزندى نداشته و آنچه از وسائل مادّى از قبيل دارو و دوا برايش ممكن بوده استفاده كرده و باز هم داراى فرزندى نشده، مىگويد:
من به نجف اشرف مشرف شدم و براى استجابت حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به امام زمان(عج) گرديدم، شب در عالم مكاشفه ديدم كه آقاى بزرگوارى به من فرمودند: برو دزفول نزد محمدعلى جولاى دزفولى تا حاجتت برآورده شود. من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقيق كردم وقتى او را ديدم از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير و روشن ضميرى بود، مغازه كوچكى داشت و مشغول كرباس بافى بود. به او سلام كردم، او گفت: عليك السلام آقاى حاج محمد حسين حاجتت بر آورده شد، من از آنكه هم اسم مرا مىدانست و هم گفت حاجتت برآورده شد تعجب كردم و از او تقاضا نمودم كه شب را خدمتش بمانم، گفت: مانعى ندارد و من وارد دكان كوچك او شدم، موقع مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشاء را با هم خوانديم، مختصرى كه از شب گذشت سفرهاى را پهن كرد مقدارى نان جو در آن سفره بود و مقدارى هم ماست آورده با هم شام خورديم. من و او همانجا خوابيديم، صبح برخاست و نماز صبح را خوانديم و مختصرى تعقيبات خواند و بعد مشغول كرباسبافى خود شد. به او گفتم من كه به خدمت شما رسيدم و دو مقصود داشتم يكى را فرموديد كه بر آورده شد ولى دومى اين است كه شما چه عملى انجام دادهايد، كه به اين مقام رسيدهايد، كه امام عليهالسلام مرا به شما حواله ميدهد. از اسم و قلب من اطلاع داريد؟
گفت: اى آقا اين چه سؤال است كه مىكنى؟ حاجتت برآورده شده راهت را بگير و برو.
گفتم من ميهمان شمايم و بايد مهمان را اكرام كنى من تقاضايم اين است كه شرح حال خودت را برايم بگوئى و بدان تا آن را نگوئى نخواهم رفت.
گفت: من در همين محل مشغول كسب بودم، در مقابل اين دكان منزل يك نفر از اعضاء دولت بود، او بسيار مرد ستمگرى بود، سربازى از او و خانهاش محافظت مىكرد، يك روز آن سرباز نزد من آمد و گفت: شما براى خودتان از كجا غذا تهيه مىكنيد؟ من به او گفتم: سالى صد من جو و گندم مىخرم، آرد مىكنم و نام مىپزم و مىخورم، زن و فرزندى هم ندارم «بعدها صاحب زن و فرزند مىشود كه اولاد ايشان بنام خاندا
ن خادم پير معروفند»
گفت: من در اينجا مستحفظم و دوست ندارم از غذاى اين ظالم كه حرام است بخورم، اگر براى تو مانعى ندارد صد من جو هم براى منه تهيه كن و روزى دو قرص نان براى من درست كن متشكر خواهم بود.
من قبول كردم و هر روز دو عدد نان خود را از من مىگرفت و مىرفت يكروز كه نان تهيه كرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولى او نيامد رفتم از احوالش جويا شدم. گفتند: مريض است. به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد برايش طبيب ببرم.
گفت: لازم نيست من بايد امشب بميرم. نصفهاى شب وقتى مُردم كسى مىآيد و به تو خبر مرگم را مىدهد، تو بيا اينجا و هر چه به تو دستور دادند عمل كن و بقيه آرد هم مال تو باشد.
من خواستم شب در كنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دكانم آمدم نصفهاى شب متوجه شدم، كه كسى درِ دكانم را مىزند و مىگويد: محمدعلى بيا بيرون، من بيرون آمدم، مردى را ديدم كه او را نمىشناختم، با هم به مسجد رفتيم ديدم آن سرباز از دنيا رفته و جنازهاش آنجا است دو نفر كنار جنازهاش ايستادهاند به من گفتند: بيا كمك كن تا جنازه او را بطرف رودخانه ببريم و غسل دهيم بالاخره او را به كنار رودخانه برديم و غسل داديم و كفن كرديم و نماز بر او گزارديم و آورديم كنار مسجد دفن كرديم. سپس من به دكان برگشتم. چند شب بعد، باز درِ دكان را زدند، من از دكان بيرون آمدم ديدم يك نفر آمده مىگويد: آقا تو را مىخواهند با من بيا تا بخدمتش برسى، من اطاعت كردم و با او رفتم، به بيابانى رسيديم كه فوقالعاده روشن بود مثل شبهاى چهاردهم ماه با اين كه آخر ماه بود و من از اين جهت تعجب مىكردم. پس از چند لحظه به صحراى لور كه در شمال دزفول واقع شده رسيديم از دور چند نفر را ديدم كه دور هم نشستهاند و يك نفر هم خدمت آنها ايستاده است در ميان آنهائى كه نشسته بودند يك نفر خيلى با عظمت بود من دانستم كه او حضرت صاحب الزمان(عج) است ترس و هول عجيبى مرا گرفته بود و بدنم مىلرزيد. مردى كه دنبال من آمده بود گفت: قدرى جلوتر برو، من جلو رفتم و بعد ايستادم. آن كس كه خدمت آقايان ايستاده بود به من گفت: جلوتر بيا، نترس من باز مقدارى جلوتر رفتم حضرت بقيةاللّه الاعظم(عج) به يكى از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتى كه به شيعه ما كرده به
او بدهيد.
عرض كردم: من كاسب و بافندهام چگونه مىتوانم سرباز باشم ـ خيال مىكردم مرا بجاى سرباز مرحوم مىخواهند نگهبان منزل آن مرد كنند ـ آقا با تبسمى فرمودند: ما مىخواهيم منصب او را به تو بدهيم من هم باز حرف خودم را تكرار كردم. باز فرمودند: ما مىخواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنكه در پست سرباز باشى، برو و تو بجاى او خواهى بود. من تنها برگشتم، ولى در مراجعت هوا خيلى تاريك بود و بحمدللّه از آن شب تا بحال دستورات مولايم حضرت صاحب الزمان(عج) به من مىرسد و با آن حضرت ارتباط دارم كه منجمله همين جريان تو بود كه به من گفته بودند.
منبع: شمس ولايت
www.shamsevelayat.com