ورود

ثبت نام

موسسه قرآن و نهج البلاغه
home-icone
Institute of Quran & Nahjul Balaghah

کرامات امام خمینی(ره)/ بخش دوم

فهرست مطالب

ناگهان ارتباط امام قطع شد


قلب امام در تمام مدت شبانه روز توسط دستگاه مانیتور تحت کنترل و نظارت دکترها بود. در هر ۲۴ ساعت دو نفر دکتر و دو پرستار همیشه آماده بودند که اگر مسأله ای برای امام پیش آمد فورا دست به کار شوند. یک بار دکترها زنگ زدند و گفتند ارتباط ما با امام قطع شده این چیز عجیبی بود برو ببین امام کجاست؟ رفتم داخل اطاق دیدم ایشان نیست. قسمتهایی را که قدم می زدند نگاه کردم نبود به دفتر زنگ زدم. یکی از نوه های امام آنجا بود گفتم : آقا طرف شما هستند؟ گفت نه. به حاج عیسی گفتم: حاجی برو ببین آقا کجاست. ایشان هم رفت هر کجا را که بود جستجو کرد آقا نبود. خودم دوباره به اطاق ایشان مراجعه کردم دیدم آقا توی ایوان اطاق ایستاده اند و به طرف آسمان نگاه می کنند بعد دکترها گفتند حالا ارتباط برقرار شد. (& lt;SUP>۱۴)


معانقه گرمی کردند


امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که آن شهید بزرگوار با امام داشت امام با ایشان معانقه گرمی کردند. به طوری که برای ایشان سابقه نداشت. پس از پایان ملاقات آقای اشرفی به بنده فرمودند من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود. دقیقا یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (۱۵)


با هم عکس بگیریم


آیت الله شهید اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند: این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و گفتند: «با هم عکس یادگاری بگیریم» . (۱۶)


مطمئن باشید در این عملیات پیروز می شوید


در اولین سالگرد رحلت امام در معیت برادر محسن رضایی و جمعی از مسؤولین و فرماندهان سپاه برای عرض تسلیت به یادگار امام به بیت امام رفته بودیم. در این جلسه که همه از فراق آن عزیز سفر کرده به سختی گریه می کردیم برادر محسن رضایی در حالی که به شدت متأثر بود و می گریست گفت: ما هر وقت مشکلی در جنگ و عملیاتها داشتیم این امام بود که به آن روح مطمئن و بزرگی که داشتند به کمک ما می آمدند و مشکل ما را مرتفع می نمودند. ایشان از جمله به تک عراق قبل از عملیات فتح المبین که باعث نگرانی شدید و تردید فرماندهان عملیاتی، برای آغاز این عملیات شده بود، اشاره کرد و گفت: برای تعیین تکلیف با یک شکاری اف ۵ در عرض ده دقیقه از دزفول به تهران آمدم. با اینکه شب و امام ملاقاتی نداشتند ما را پذیرفتند. مشکل را که خدمت ایشان مطرح کردیم و گفتیم ممکن است عراق از عملیات ما مطلع شده باشد امام با یک دنیا آرامش و امید و اطمینان به من فرمودند: «شما مطمئن باشید که در این عملیات پیروز می شوید، بروید و هیچ تردیدی به خودتان راه ندهید.» برادر رضایی می گفت: «در حقیقت ما نتایج افتخار آفرین عملیات فتح المبین را مدیون این قوت قلبی می دانیم که امام با آن نفس گرمشان در فرماندهان و رزمندگان اسلام ایجاد کردند. (۱۷)


هر چه سریعتر پیام را به مدینه مخابره کنید


امام طبق سنت هر ساله در آستانه حج، پیامی به حجاج بیت الله می دادند. در سال ۶۶ که به حج رفتیم، از ابتدای پیاده شدن در جده تا راهپیمایی مدینه، از برخورد دولت و مأموران سعودی بسیار راضی بودیم و اصلا تصور نمی کردیم که دولت سعودی با ایران و ایرانی این قدر با احترام برخورد کند. پیش بینی تمامی برادران دست اندرکار حج این بود که: «امسال شاهد یکی از باشکوهترین مراسم حج خواهیم بود» .


احمد آقا فرزند برومند امام نقل می کرد: هنگامی که مقدمه و آیه ای را که در صدر پیام استفاده شده بو
د، دیده بود متعجب شد و دچار حیرت از اینکه چرا امام در این پیام حجاج را به شهادت و هجرت حسین گونه فرا خوانده اند! احمد آقا می گفت: «وقتی پیام را مطالعه کردم، باور این قضیه برایم بسیار ثقیل بود.» این پیام را به آقای انصاری نشان دادم که ایشان هم نظر بنده را داشت. بعد از اینکه آقای انصاری هم نظر داد خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم: آقا! تنها نظر من نیست، بلکه برادران دیگر هم معتقدند که آیه و مقدمه ای که در صدر مطلب به کار رفته است، هیچ گونه سنخیتی با مراسم و مناسک حج ندارد. امام فرمودند : «هر چه سریعتر این پیام را به رسانه های گروهی و حجاج ایرانی در مدینه مخابره نمایید .» هنگامی که این پیام مخابره شد، بنده و آقای کروبی آن را برای سایر دست اندرکاران حج قرائت کردیم. ما هم بسیار شگفت زده شدیم که چه سنخیتی بین مراسم حج و آیه مبارکه است . از مدینه با بیت تماس گرفتیم. احمد آقا گفت: من هم این مطلب را با امام در میان گذاشته ام، اما ایشان فرمودند: پیام را با این آیه و مقدمه مخابره نمایید» .


این پیام در روز اول ذیحجه صادر شد و فاجعه خونین مکه در روز ششم ذیحجه به وقوع پیوست . که این قضیه بیش از پیش مبین عرفان بالا و از معجزات کم نظیر حضرت امام است. (۱۸)


از آن روزی که پیش امام رفتم


دوستی داشتم به نام آقای عرب که از طلبه های قدیمی اصفهان و از ارادتمندان امام بود . حدود پانزده سال بود که از بیماری شدید زخم معده رنج می برد. به طوری که اصلا نمی توانست گرسنگی را تحمل کند و روزه بگیرد. دکترها گفته بودند بر روی معده ایشان باید عمل جراحی انجام بشود. پس از پیروزی انقلاب وقتی امام به تهران آمدند و از آنجا به قم رفتند، روزی آقای عرب به من گفت: من یکبار خدمت امام مشرف شدم ولی به ایشان هیچ چیز نگفتم. فقط نیت کردم که خوب بشوم تا بتوانم امسال روزه بگیرم.


سال ۱۳۶۳ وقتی به مشهد مقدس رفته بودم دوباره آقای عرب را دیدم. می گفت: الآن دو سال است که دارم روزه می گیرم. از آن روزی که پیش امام رفت
م و خواستم که بیماری من خوب شود و امام مرا دعا کردند به طور کلی بهبود پیدا کرده ام. (
۱۹)


ان شاء الله خوب می شود


فرزند یکی از دوستان ما بیمار بود. پاهایش درد می کرد و نمی توانست راه برود. پدر او هم خیلی ناراحت بود. آن اوایل که امام به جماران تشریف آورده بودند و رفت و آمد با ایشان آسانتر بود. آن آقا که می دانست گاهی کودکان را نزد امام می برند و ایشان دستی بر سر کودکان می کشند، گفت: «بچه ما معلول است و نمی تواند راه برود. به پزشک هم مراجعه کرده ایم ولی مثمر ثمر واقع نشده است. اگر می توانید او را به نزد امام ببرید.» یک روز عصر، من آن کودک را که حدودا سه ساله بود، خدمت امام بردم. جریان را به عرض ایشان رساندم. امام هم دستی بر سر کودک کشیده او را بوسیدند سپس دعا کرده فرمودند: «ان شاء الله خوب می شود . پدر و مادرش نگران نباشند.» گفتم: «پدرش در یکی از نهادهای دولتی کار می کند.» فرمودند : «نه، ناراح
ت نباشند. ان شاء الله خوب می شود.»


بنده کودک را بغل کردم و از خدمت ایشان مرخص شدم. همان طور که کودک در بغلم بود، می خندید . این را خودم دیدم. پدر کودک فرزندش را گرفت و در حالی که اشک در چشمانش پر شده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلی خوشحال بود. بنده پسری دارم که به بیماری سخت و پردردسری مبتلا شده بود. البته خوب شدن این کودک هم به دعای امام مربوط است. من مطمئن هستم. چون آنقدر بیماریش بالا گرفته بود که در حال مرگ بود، لکن با دعای امام از مرگ نجات یافت. پزشکان گفته بودند این مرض، بیماران را از بین می برد. حدود دو سال پیش که بنده فرزندم را برای معالجه به خارج از کشور برده بودم، آن آقا را دیدم، ایشان که الآن سفیر ایران در سوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتی به پاریس آمده بود. من دیدم که ایشان یک پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودک می دود و می خندد، فرانسوی صحبت می کند و به انگلیسی تکلم می کند. به من گفت: «آقای ثقفی! می دانی این کودک کیست؟» گفتم: «نه» گفت: «این همان کودکی است که شما او را برای شفا خدمت امام بردید.» با تعجب پرسیدم: «راست می گویید؟» گفت: «بله او خوب شده است و به مدرسه هم می رود. من سلامتی کودکم را از برکت دعای خیر امام و دستی که ایشان بر سرش کشیدند، می دانم» . (۲۰)


تأثیر دعای امام


به بیماری عصبی سختی دچار شده بودم و به همین منظور به خارج از کشور برای مداوا رفتم . معالجه این بیماری مدتها طول کشید. تقریبا به تمامی پزشکان مجرب داخل و حتی چندین پزشک در خارج از کشور مراجعه کرده بودم، لیکن از نزد همه آنها ناامید بازگشتم. حتی میان دوستان شایع شد، فلانی علاج پذیر نمی باشد و برای جانشینی وی در ژاندارمری باید فکری کرد. اعضای خانواده ام نیز کم کم مأیوس شده بودند و خلاصه امید برای درمانم بسیار پایین بود. خدمت امام رسیده سلامی عرض کرده و گفتم: «دکترها مرا جواب کرده اند و این به معنی آن است که از نظر طبی من علاج ناپذیرم. از شما خواهشی دارم و آن اینکه برایم دعا کنید، که ان شاء الله بهبودی یابم و بتوانم به خدمتگزاری ادامه دهم.» امام دعا کردند و خدا را شاهد می گیرم که از آن پس رفته رفته حال من بهتر شد. (۲۱)


ان شاء الله خوب می شوی


بیت حضرت امام در تمام مدت تبعید ایشان توسط حاج احمد آقا و یا آیت الله پسندیده و سایر نزدیکان باز بود و مرکز خاص برای تبادل و تماس امام با امت و سران حرکت انقلاب به شمار می رفت. یک روز عید قربان قبل از پیروزی انقلاب قرار بود شهید محراب آیت الله صدوقی و مردم راهپیمایی کرده و مراسمی اجرا شود. پس از آنکه آقای صدوقی از بیت امام بیرون آمدند، ناگهان دژخیمان رژیم سفاک شاهنشاهی به سمت جمعیت حمله ور شدند. با توجه به اینکه اینها تا آن زمان هیچ گاه به کوچه ها نمی آمدند، آن روز به حمله خود وسعت داده و در کوچه ها با شلیک گاز اشک آور سعی در برهم زدن اجتماع مردم داشتند. فرزند سه ساله من که در بغلم بود به علت استنشاق گاز اشک آور مسموم شد و نزدیک بود خفه شود. مردم آقای صدوقی را به سرعت به منزل امام انتقال دادند. در مقابل منزل امام دری باز بود من بچه را به زیر زمین آن خانه برده و پناه دادم. به تدریج تعداد مجروحین زیادتر می شد و تیراندازی بیشتری به صورت مستقیم یا هوایی شروع شد. ضمنا بچه من نیز در حالت بسیار بدی به سر می برد . در آن روز بشارت، برادر شهید بشارت از شهدای فاجعه انفجار دفتر مرکز حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر سال ۶۰ در همان محل به درجه شهادت رسید. پس از پایان تیراندازی و متفرق شدن مأمورین، مردم، بشارت را به بیمارستان سهامیه بردند که بی نتیجه بود. فرزند من نیز به شدت به بیماری عصبی و لکنت زبان دچار شد تا حدی که پس از مدتی دیگر قادر به تکلم یک جمله نبود. برای معالجه فرزندم به پزشکان قم و دیگر شهرها نیز مراجعه کردیم. بچه چندین ماه تحت نظر پزشک بود ولی سودی نبخشید و بهبودی حاصل نگردید. نظر پزشکان این بود که بچه باید دور از اجتماع و در انزوا به سر برد تا اعصابش سلامت خود را بازیابند. این وضع تا زمان انقلاب ادامه داشت. در نخستین روزهای ورود امام، یک روز خود این بچه، بریده بریده از ما خواست تا او را پیش امام ببریم. این قضیه روی من خیلی اثر گذاشت. با توجه به آشنایی که با حاج احمد آقا داشتم، کمتر مزاحمتی برای ایشان ایجاد کرده و لذا با عیال خود تا نزدیکی منزل دختر امام که همسر آقای اعرابی است رفته و به ایشان گفتم شما به داخل منزل رفته و جریان را تعریف نمایید. اهل بیت آن منزل نیز چون ما را می شناختند، سخاوتمندانه عمل کرده و به عیال بنده قول دادند در نخستین فرصتی که به دیدار امام بروند فرزند ما را نیز با خود به حضور معظم له خواهند برد. روز موعود رسید و به وسیله ماشینی که خودشان با آن از قم به تهران می رفتند عیال و بچه مرا خدمت امام بردند. شب که برگشتند معجزه ای رخ داده بود. بچه ای که در مواقع عادی نمی توانست یک جمله ادا کند با توجه به احساساتی که در وجودش بود ماجرا را با زبان خود برایمان تعریف می کرد و ما نیز از فرط خوشحالی می گریستیم. قضیه از این قرار بود: زمانی که حاضرین به حضور امام می رسند، پسر من جلوتر از همه می رود و خود را به روی پاهای امام می اندازد. امام نیز ایشان را بلند کرده و از صبیه محترمشان می پرسند: «خانم، این مهمان کوچولوی ما کیست؟» وقتی برایشان ناراحتی و بیماری بچه توضیح داده می شود. امام یکبار دیگر بچه را نوازش کرده و می گویند : «ناراحت نباش ان شاء الله خوب می شوی.» بهبودی کامل فرزند ما برخلاف نظر پزشکان و روان پزشکان که گفته بودند معالجه این بچه با شیوه های خاص روان شناسی در دراز مدت ممکن است، بدین نحو به دست آمد. بچه ما آن روز به مدرسه رفت و هم اینک نیز در دبیرستان درس می خواند و زندگی خود را مدیون امام می داند. (۲۲)


چشمهای من بینا شد


ماههای اول جنگ (۲۱ اسفند ۵۹) با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم. در این محور من از ناحیه سر ترکش خمپاره ای خوردم. در اثر این ترکش بینایی خود را از دست دادم و فراموشی کامل به م
ن دست داد. به طوری که هیچ چیز را به یاد نداشتم حتی از وقایع زمان حال هم که رخ می دادند چیزی در ذهنم نمی ماند. ابتدا مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم. بعد در
۲۷/۱۲/۵۹ برای ادامه معالجه مرا به تهران منتقل کردند. ابتدا به بیمارستان سینا و بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند. دکتر وضع مرا که دید دستور داد سه ماه تمام حتی برای قضای حاجت نباید از تختم خارج شوم و این برای من خیلی مشکل بود. بنا بود کاسه سرم را در بیاورند و ترکش را از آن خارج کنند . البته دکتر می گفت حتی با این حال هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست ولی شاید بشود کاری کرد. شب به دلم افتاد که به دکترهای اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم. بعد به خودم گفتم کانالی مهم تر و مقدس تر از نماینده ائمه یعنی امام امت نیست که به دستور ایشان به جبهه رفته ام. لذا به دوست همراهم گفتم که همین امشب با یکی از دوستان جبهه ای که در بیت امام مستقر بود تماس بگیرد که من فردا صبح اول وقت خدمت امام برسم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم. او هم هماهنگ کرد. صبح ساعت هفت تازه آفتاب طلوع کرده بود در جماران حاضر شدم. قدری منتظر ماندم تا امام تشریف بیاورند و این در حالی بود که من جز یک خط باریک کم نور که نمی شد با آن چیزی را دید هیچ چیز را نمی توانستم ببینم مثلا وقتی جلوی ایوان امام داشتم جلو می رفتم بچه ها به من می گفتند دیگر جلو نرو جلوی تو نرده و دیوار است. حقیقتا هیچ چیز و هیچ جا را نمی دیدم. وقتی امام آمد به واسطه همان خط سفیدی که گفتم احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می تابید به درستی می بینم و این برای من بسیار عجیب بود. بچه ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می بردند. به من گفتند داری به دیوار نزدیک می شوی. اشک در چشمان من جمع شده بود. خوشحال بودم که یکبار دیگر توانسته ام امام را زیارت کنم. پس از این احساس کردم که آن خط سفید قدری بازتر شد. مرا خدمت امام معرفی ک
رده و گفتند در جبهه به واسطه مجروحیت بیناییشان را از دست داده اند. امام تبسمی کرده و دستشان را به سر و صورت و چشمهای من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند: امیدوارم ان شاء الله شفا پیدا کنید. من به بچه ها گفتم، چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرک برای من بگیرید. بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که غیبت مرا متوجه شده بود مرا دعوا کرد که چرا حرف او را گوش نکرده ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند که برایت سه ماه دارو می نویسیم که در منزل استفاده کنید. ما هم گفتیم دعای امام ما را بس است و اگر هم خوب نشویم توفیقی برای من است. به خانه آمدم و یازده روز اجبارا در منزل بودم در طول این مدت احساس کردم که کم کم دیوارهای اطراف اتاق و اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می شود. هر روز احساس می کردم دارم واضح تر می بینم تا جایی که به برادرم گفتم: داداش آنها آجر هستند؟ گفت : بله. معلوم شد وضعم بهتر شده است، چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می شد. اما وضع جوری بود که نمی توانستم درست کار کنم. خانواده هم فشار می آوردند که از این فرصت استفاده کرده و ازدواج کنم مقدمات کار فراهم شد و برای عقد خدمت امام رسیدم. قبل از اینکه امام صیغه خطبه عقد را بخوانند دستشان را بوسیدم و عرض کردم به برکت دعای شما بیناییم خیلی بهتر شده است. عنایت کنید دوباره چشمهای مرا متبرک کنید و مرا دعا کنید. دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می شناسند و می دانند که چند ماه قبل خدمتشان رسیده ام دوباره دستشان را به چشمهای من کشیدند و شروع کردند به دعا خواندن و در حالی که تبسمی بر لب داشتند فرمودند: خداوند شما را حفظ بکند. بعد امام از میزان مهر پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان سه مرتبه فرمودند: با هم بسازید!


بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک بکند در خیابان رفت و آمد و حتی رانندگی می کردم. این را هم عرض کنم که در این
ملاقات مرحوم پدرم هم که چشمهایش خیلی کم سو بود به طوری که شب به زحمت جایی را می دید حسابی از فرصت استفاده کرد و دستهای امام را به نیت شفا به چشمان خود می کشید بعد که من به او گفتم من بینایی خودم را از امام بدست آوردم او هم قسم می خورد که دیگر ناراحتیهای شب کوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلا تار نمی بینند و دید من خیلی خوب شده است. (
۲۳)


قندها را تبرک کردند


یک روز آقای خلیلی که از افراد متدین و شاغل در هلال احمر است مضطربانه تلفن کرد که یکی از برادران بسیار خوب به نام آقای اکبری در جبهه مجروح و ترکش به مغزش اصابت کرده، حالش بسیار وخیم است. پزشکان به او جواب رد داده اند و از بهبود او مأیوسند. تنها امید، به خدا و دعای امام است. به این ترتیب، از حقیر مصرانه خواست که چند حبه قند خدمت امام ببرم تا با دست امام، تبرک و به آن دعا بخوانند و برای بهبود مجروح دعا کنند. مقداری قند خدمت امام ب
ردم و مطلب را به عرض رساندم. ایشان قندها را تبرک و به آنها دعا خواندند و سپس برای سلامتی او دعا کردند. وقتی به دفتر برگشتم، آقای خلیلی خود را به دفتر رسانده بود. قندها را گرفت و با عجله برگشت.


چند روز بعد، تلفن زد و ذوق زده و گریان، تشکر کرد و مژده داد که دوستش از خطر گذشته و پزشکان از بهبود او مبهوت شده اند. چند ماه بعد دوباره تلفن زد و ضمن تشکر مجدد، برای مجروح شفا یافته درخواست کارت برای تشرف و دستبوسی امام کرد که با نشاط و سلامت تشرف یافت.


ایشان برایم نقل کرد: فلان پزشک متخصص معروف که در جریان معالجه من بود و به طور قطع از بهبودم اظهار یأس کرده بود، بعد از این ماجرا با صراحت به من گفت: ما دکترها به معجزه اعتقاد نداریم، ولی وقتی، مثل شما را می بینیم که بعد از آن وضعیت، ناگهان همه چیز عوض می شود و بعد از چند روز، روی پای خود راه می روید، ناچار می شویم که به معجزه اعتقاد پیدا کنیم. (۲۴)گویا می دانستند


گویا به امام الهام شده بود و ایشان می دانستند که در ماه خرداد رحلت می کنند چون در یکی از اشعارشان می فرمایند: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم. (۲۵)


راضی نیستم تعریف کنید


حاج احمد آقا چند روزی پس از رحلت امام از قول مادر گرامیشان نقل می کرد: حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، امام خوابی دیدند و این خواب را برای همسرشان تعریف کردند و متذکر گشتند: «در زمان حیاتم، راضی نیستم برای کسی تعریف کنید.» امام خواب دیدند فوت کرده اند و حضرت علی (ع) ایشان را غسل و کفن کرده و برایشان نماز خوانده اند و سپس امام را در قبر گذاشته و از ایشان پرسیده اند حالا راحت شدید؟ امام عرض کرده اند: در سمت راستم خشتی است که ناراحتم می کند، در این موقع حضرت علی (ع) دستی به ناحیه راست بدن امام کشیدند و ناراحتی امام مرتفع گشت. (۲۶)


با امام روبوسی کردند


یکبار خواب دیدم که من و آقای خمینی در خانه کعبه م
شغول طواف بودیم و ناگهان متوجه شدم حضرت رسول (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. همین طور که حضرت نزدیک می شدند برای اینکه به آقای خمینی بی احترامی نکرده باشم، خودم را کنار کشیدم و به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: یا رسول الله! آقا از اولاد شما هستند.


حضرت رسول (ص) به آقای خمینی نزدیک شدند، با ایشان روبوسی کردند و بعد به من نزدیک شدند و با من روبوسی کردند و بعد لبهایشان را به روی لبهای من گذاشتند و دیگر برنداشتند و من از شدت شعف از خواب پریدم به طوری که داغی لبهای حضرت رسول (ص) را روی لبهایم هنوز حس می کنم. (۲۷)


پیامبر امام را در آغوش گرفتند


بنا به اطلاع موثق آیت الله العظمی گلپایگانی شنبه شب مورخ ۱۳/۳/۶۸ مقارن با ساعت رحلت امام بعد از اینکه در ساعت ده و نیم شب مشغول استراحت می شوند ساعتی بعد با حالتی مضطرب از خواب بیدار شده و از خادم خود می خواهند که سریعا با آیت الله خامنه ای تماس گرفته و از ایشان حال امام را جویا شود. ایشان در پاسخ به سؤال علت این امر، خوابی را که چند لحظه قبل دیده بودند به این مضمون نقل می کنند: «در خواب دیدم جلسه ای است که در آن پیامبر اکرم (ص) و همه ائمه معصومین (ع) حضور دارند. پس از مدتی در باز می شود و حضرت امام خمینی وارد اطاق می شوند. همه ائمه معصومین و پیامبر به احترام ایشان از جا بر می خیزند و پیامبر اکرم (ص) امام خمینی را در آغوش گرفتند و ایشان را غرق بوسه نمودند . که در این حالت مضطربانه از خواب بیدار شدم» . (۲۸)


نمی توانستم ع
کسی بگیرم


یکی از دوستان از قول آقای فراهانی از اعضای بیت امام نقل می کرد: وقتی پیکر مطهر امام برای انجام مراسم غسل و تکفین به حیاط منزل کوچکی که محل ملاقاتهای ایشان با مردم و مسؤولین در طی مدت اقامتشان در جماران بود منتقل شد: وقتی بدن امام غسل داده می شد، هر چقدر سعی می کردم که با دوربین از پیکر امام عکس بگیرم با کمال ناباوری مشاهده می کردم که دوربین با اینکه هیچ نقصی نداشت قادر به عکسبرداری از جسد امام نیست و آخر الامر هم برغم چند بار تلاش نتوانستم از پیکر مطهر امام عکسی تهیه نمایم. (۲۹)


با توسل به امام مشکلاتم حل می شود


&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman'” lang=AR-SA>من به عنوان کسی که در طول حیات امام در خدمت ایشان بوده ام و به عنوان یک خدمتگزار همواره مورد محبتشان قرار داشته ام، عرض می کنم که هم اکنون که چند سال از رحلت آن عزیز بزرگوار می گذرد. هر گاه در زندگیم مورد و مشکلی باشد به ایشان متوسل می شوم. و صادقانه می گویم مسایلم برطرف و مشکلاتم حل می شود و گاه که برای برخی امور از ایشان راهنمایی می خواهم، امام عزیز به این حقیر که افتخار خدمتگزاری به مرقد پاک و منورشان را دارم راه را نشان می دهند. (۳۰)


پی نوشت:


.۱۴ حجة الاسلام و المسل
مین محمد اشرفی اصفهانی روزنامه کیهان
۲۳/۷/ .۶۴


.۱۵ حجة الاسلام و المسلمین ادیب روزنامه کیهان ۲۲/۷/ .۶۸


.۱۶ غلامعلی رجایی شریک صلوات.


.۱۷ حجة الاسلام و المسلمین امام جمارانی.


.۱۸ حجة الاسلام و المسلمین سید محمد رضا سجادی اصفهانی پا به پای آفتاب ج ۳ ص .۲۳۱


.۱۹ حجة الاسلام و المسلمین حسن ثقفی پا به پای آفتاب ج ۱ ص .۱۴۷


.۲۰ حسین شهرزاد شاهد ش .۱۸۶


.۲۱ سردار سرتیپ پاسدار علی فضلی.


.۲۲ حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان در سایه آفتاب ص .۱۶۷


.۲۳ حمید انصاری مصاحبه رادیویی.


.۲۴ پلیس انقلاب ش .۱۰۰


.۲۵ آیت الله شهید مرتضی مطهری روزنامه رسالت ۱۱/۲/ .۷۳


.۲۶ نور علم دوره ۳ ش ۷ ص .۱۳۸


.۲۷ غلامعلی رجایی.


.&l t;SPAN style=”LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: ‘Tahoma’,’sans-serif’; FONT-SIZE: 9pt; mso-fareast-font-family: ‘Times New Roman’; mso-bidi-language: FA” lang=FA>۲۸ حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی.


 http://shafag.net

به این مطلب امتیاز دهید:
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در email

فرصت ویژه برای علاقه مندان به نویسندگی

شما می توانید مقالات خود را با نام خود در وب سایت موسسه منتشر نمائید. برای شروع کلیک نمائید.

نویسنده مقاله باشید