نویسنده: محسن مخملباف
پارك، روز.
آتية ميانسال [پروانة معصومي فيلم رگبار] در انتظار خيره به دوردست. عكاسباشي ميآيد.
عكاسباشي: آتيه… (آتيه به او نگاه نميكند.) فراق آخر است. با سلطان به فرنگ ميروم بابت آوردن اسباب سينموتوگراف (آتيه چيزي نميگويد.) جواني خاطرت هست آتيه؟ همين جا خلوت كرده بوديم. حرف و حديث وصال بود. غافل از آن همه بچه كه ما را ميپاييدند.