نویسنده: فاطمه سعادت نصری
پدر ما از عشاير بود و زندگي مان بيشتر در مهاجرت مي گذشت . جمعاً شش نفر بوديم ؛ چهار برادر و دو خواهر . مهاجرت تحول مدام است در عرصة حيات و ما هميشه در حال كوچ از جايي به جايي ديگر به سر مي برديم.
با آن وسعت بي نظير، منظري وسيع به آدم « ساردوئيه » دشت هاي سبز هديه مي كرد. روزهاي كودكي ما با عدم وابستگي به مكاني مشخص مي گذشت. زندگي ساده اي داشتيم