نگاهي اجمالي به وضعيت اجتماعي و سياسي زنان در جوامع مختلفي نشان مي دهد که هيچ يک از جوامع نه تنها نتوانستهاند سعادت حقيقي او را به درستي تامين نمايند، بلکه او را از حقوق اوليه و آرامشي که در سايه نهاد خانواده داشته است، دور کرده اند.
امروزه نقش مهم و تأثير زنان بر خانواده و جامعه بشري بر کسي پوشيده نيست. مکاتب و ديدگاه هاي مختلف هر يک به فراخور مباني و اصول خود نگرش هاي متفاوتي را نسبت به اين موضوع ارائه کردهاند. در دهه هاي اخير موضع زن به عنوان يک مسئله جهاني در اعلاميه ها و کنفرانسهاي بين المللي مورد توجه و تاکيد قرار گرفته است.
ولي با اين وجود، نگاهي اجمالي به وضعيت اجتماعي و سياسي زنان در جوامع مختلفي نشان مي دهد که هيچ يک از جوامع نه تنها نتوانستهاند سعادت حقيقي او را به درستي تامين نمايند، بلکه او را از حقوق اوليه و آرامشي که در سايه نهاد خانواده داشته است، دور کرده اند.
بدون شک، افراط در تفکر متحجرانه و انزوا طلب جوامع غربي نسبت به زن در طول تاريخ و طي قرون متمادي و ظلم هاي نوشته و نانوشته اي که در طول تاريخ بشريت به زن انجام گرفته است، نقطه شروعي براي آغاز فعاليت هاي فمينيستي و شروع جرياني نو از ظلم به زنان در اين جوامع بوده است.
ثمره اين تفکرات افراطي و تفريطي آن است که گاه زن تشويق مي شود با تمامي ويژگي هاي والاي انساني، تمامي زندگي خود را در محدوده انزوا و دوري از جامعه و ايفاي نقش مادرانه خود، به سر برده و افکار و روح متعالي خود را در جزئي نگريهاي سطحي روزمره خفه کند و گاه نيز هدايت مي شود با تمام تلاش و هم و غم خود بههر قيمت با حضور افراطي در جامعه، به رقابتي پايان ناپذير براي به دست آوردن کرسي هاي اجتماعي، حتي در نازل ترين حد آن بپردازد.
در اين ميان يک مسئله اساسي که از ديد پنهان مانده و اين است که استعدادهاي ذاتي و فطري زن را در جهت نيل به کمال انساني توسعه داده و نقش و جايگاه والاي زن را به مقام مادر فرهنگ، تمدن و تاريخ بشر به عرش اعلاي سازندگي جامعه برساند.
به همين دليل، در غرب، به رغم فعاليت چند ده ساله گروه ها و مکتب هاي مختلف با شعار برابري و آزادي زنان؛ حلقه هاي اسارت روز به روز بر گردن زن غربي، تنگ تر و سنگين تر شده است و حتي از حقوق اوليه و ابتدايي خود، يعني بهره مندي از کانون خانواده و کانون مهر و محبت واقعي، داشتن سايه بان و تکيه گاهي به نام همسر و شريک زندگي و داشتن حس مادرانه و محبت فرزندان، محروم گشته است.
در اين ميان، در جوامع غربي، فرهنگ، آموزش، سياست و اقتصاد همه به گونه اي طراحي شده که در محو هويت زنان يکنواخت عمل کنند، چرا که تضييع حقوق واقعي زن، هدف اصلي مکاتبي چون مدرنيسم و ليبراليسم و اومانيسم بوده است.
زن امروزي ديگر تاب نمي آورد همه اين فشارها را به نام برابري و آزادي تحمل کند. لذا شکننده تر از هميشه موقعيت و جايگاه فاجعه بار خود را نظارهگر است و اينکه بازيچه اي در دست استثمار و نظام نوين اقتصادي است.
بسياري از نويسندگان و نظريه پردازان غربي، همواره از اين مسئله در نوشته ها و کتب خويش ياد کرده و جايگاه زن در جوامع غرب و نقش فمينيسم را در اين مسئله مورد نقد قرار داده اند.
«مونا شارن»، نويسنده آمريکايي در مقاله اي تحت عنوان «اشتباه فمينيست ها» مي نويسد: «آزادي زنان براي ما افزايش درآمد، سيگار ويژه زنان، حق انتخاب براي تنها زيستن، تشکيل خانواده هاي يک نفره، ايجاد مراکز بحران تجاوز، اعتبارات فردي، عشق آزاد و… را به ارمغان آورد و ليکن در ازاي آن چيزي را به غارت برد که خوشبختي بسياري از زنان در گرو آن است و آن وجود خانواده است.»
اين گفته نشان مي دهد که هدف اين مکاتب از طرح مسائلي چون حقوق زنان و رفع تبعيض عليه آنان، در واقع افزايش درآمد سرمايه داران و وارد کردن زن در نظام اقتصاد نوين و اسير و بازيچه نمودن اوست. چرا که سرمايه داري به چيزي جز سرمايه و ثروت فکر نمي کند حتي اين مسئله به زيان جامعه و تضييع حقوق واقعي انسان تمام شود.
از قرن شانزدهم به بعد، زماني که مسئله مساوات و برابري انسان ها به يکي از مباحث متداول در فرهنگ غرب تبديل شد و با تکيه بر ويژگي هاي ظاهري و تمايلات مادي و با تکيه بر اصول مدرنيسم، منزلت يکساني را براي زن در جامعه تعريف کردند، اين مسئله ريشه تمام مشکلات بعدي شد.
اومانيسم و فردگرايي حاصل از مدرنيسم، انسان را به جايگاهي رساند که توماس هابز فيلسوف و نظريه پرداز معروف مدرنيسم، انسان را با واژه گرگ معرفي مي کند و او را در جامعه موجودي مي داند که در رقابت دائم با همنوعان خود است تا به حقوق مادي و دنيوي بيشتري از رقيبان خود دست يابد و چنين نگرشي محصول اصول و نتايج، رويکردها و نگرش مدرنيته و ليبراليسم در جامعه و نسبت به جايگاه انسان در آن است.
زماني که متناسب با تفکر پلوراليستي، معيار ارزش اخلاقي با قواعد ثابت و پايدار وجود نداشته باشد تا بر اساس آن بتوان مناسبات اجتماعي متعادلي را حکمفرما کرد، ناگزير از اخلاق قدرت نيچه پيروي مي کنند و آن همان، قانون جنگل است.
محصول و نتيجه اصلي اين تفکرات فمينيسم است که تفاوت هاي طبيعي و فيزيولوژيک زن که متناسب با فرزندآوري او تعبيه شده است را با عنوان ظلم طبيعت به زن نام مي برد و در ن
تيجه چاره اي جز جنگ مداوم با مرد براي به دست آوردن قدرت براي او باقي نمي ماند.
فمينسيم معتقد است، دست قهر طبيعت و کليشههاي جنسيتي، در طول قرون و اعصار، زنان را از مرد شدن وا داشته و بالاترين درجه ظلم به زن آن است که او را از منزلت مرد شدن دور نگاه داشته اند.
حتي برخي از فمينيست هاي پست مدرن مانند خانم «گيليگان» استاد دانشگاه هاروارد، نقادانه مي گويد: «چرا ما مردان را مبناي بررسي مسائل زنان قرار مي دهيم؟» وي در کتاب با دو صداي متفاوت مي افزايد: طي سال ها تجربه در بررسي روان شناختي مراجعاتم دريافتم که دو نوع صدا و از دو منشأ به گوشم مي خورد که هيچ يک را نميتوان با اصول ديگري به قضاوت نشست و مشکل ما اين است که اين دو صدا را نمي شنويم.
گيليگان «Gilligan» در تحقيقات علمي خود دو طيف فردگرايي و پيوستگي زنان و مردان را مورد مطالعه قرار مي دهد و به اين نتيجه مي رسد که : «با وجود تفاوت هاي بي شمار در بين زنان و خود مردان تجمع جنس مونث عمدتاً در طرف پيوستگي طيف و تجمع جنس مذکر بيشتر در طرف فردگرايي طيف بوده است.
خوي فردگرا
يي و ستيز که زيربناي مکتب مدرنيسم است، بيشتر از آنکه به زنان تعلق داشته باشد، خصيصه هاي ظاهري مردان است.»
از آنجا که مدرنيسم يک پديده مردانه و مردگرا است و فمينيسم هم که زاييده تفکرات مدرنيسم است، پديده اي مرد گرايانه و مرد محور مي باشد.
اين دو مکتب ظلم هاي بسياري بر موجوديت انسان روا داشته اند. نسخه نهايي که جوامع غربي نيز ايجاد جرياني بوده که زنان را به سوي گرايش هاي مردانه سوق داده و همواره حسرت رسيدن به اين جايگاه را در افکار جامعه پرورده است، در حالي که مردان نيز از رهيافت ها و نتايج چنين نگرشهايي بيشترين ظلم و تضييع حقوق را ديده اند.
از زمان پايهريزي جنبش فمينيسم، زن غربي، سال هاست که در رقابتي ناگزير با مردان اسير بوده و حتي جايگاه و منزلت اوليه خود را نيز از دست داده است.
هنگامي که خانم «ماربل مورگان» (Marbel morgan) در کتاب «زن کامل» ويژگي هاي روحي زن را بر مي شمرد و نقش اصلي او را همسري و مادري قرار مي دهد، مورد شديدترين حملات فمينيست ها قرار مي گيرد.
جامعه شناساني همچون «ويلموت» و «يونگ» در مطالعات خود به اين نتيجه رسيده اند که در خانواده نقش زنان و مردان به هم شبيه تر ميشود و در آينده اي نزديک، تفکيک نقش بر اساس جنسيت از بين خواهد رفت و اين در حالي است که فمينيست هاي افراطي همچون «ليزاستانلي» معتقدند که خانواده مهم ترين جايگاه تبعيض، نابرابري و ستم است.
لذا بسياري از تلاش هاي خود را صرف مبارزه به کانون خانواده و متلاشي کردن آن در جامعه مي نمايند.
اصولاً افکار فمينيستي، هرگز جايگاه و منزلت والاي زن در جامعه را نديده و هميشه با حسرت و حسد به جايگاه مرد به عنوان منتهاي رشد بشر، نگريسته است و به زنان هشدار مي دهد تا انگيزه دستيابي به چنين جايگاهي را ( که با ويژگي هاي فطري، طبيعي و اخلاقي زن مناسبتي ندارد) هدف خود
سازند و جنگي طولاني را براي تصاحب اريکه قدرت مردانه بر جهان برپا کنند.
از اين نظر هيچ کس مردسالارانهتر از فمينيست ها و با نگاهي تحقير آميزتر از آنها به زن ننگريسته است.
و با ناديده انگاري منزلت زنانه، ويژگي هاي عاطفي و اخلاق مادرانه وي، سعي در تضعيف نقش واقعي و حياتي او در جامعه نموده و با سعي در تبديل زن به خصوصيات مردانه، نگرشي تحقيرآميز و غير انساني نسبت به وي داشته است؛ نگاهي که تنها نقطه اميد آن اين است: «اي زن تو هم مي تواني مرد شوي!»
نویسنده: نسترن علویان
www.islamtimes.org


